_ من...
- - - - - - - - - - - - -
پشت میز دفترش نشسته بود و به صفحه روشن کامپیوتر جلوش خیره شده بود.
هوا درست مثل پریروز بارونی بود و درست مثل همون شب ستاره های دریایی و گربه ماهی ها از لا به لای کوچه ها و خونه ها بیرون خزیده بودن.
هوسوک به خوبی میتونست صدای حباب مانندی از پشت سرش که پنجره بزرگی قرار داشت بشنوه.
وقتی ستاره های دریایی از روی شیشه جا به جا میشدن و بدنه چسبناکشون از روی شیشه جدا میشد همچین صدایی میداد و هوسوک به طرز عجیبی از صداشون لذت میبرد.به زودی مرجان های شهر شروع به تولید حباب میکردن و چراغ های شهر همه به رنگ بنفش درمیومدن.
زیباترین زمان برای تماشا شهر و قدم زدن زیر بارون همین لحظات بودن ولی هوسوک فکرش درگیر بود وگرنه تا این وقت شب پرورشگاه نمیموند.
موضوع دوسته تنهاش بود...
مردی زخم خورده از روزگار با این تفاوت که برخلاف بقیه که سعی در بهبود زخم خود میشدن تهیونگ ترجیح داده بود بعد گذشت سالها زخم خورده باقی بمونه._فلش بک_
_ من باید روی دادن حضانت جونگکوک به شما فکر کنم اقای مین
هوسوک متعجب نگاهشو به تهیونگ داد که این حرف رو زده بود.
چهرش به ظاهر بی حس و معمولی میومد ولی تنها هوسوک بود که نگاهشو خوند. حتی خود تهیونگ هم از حرفی که زده بود متعجب بود و هوسوک میتونست صدای افکارشو بشنوه که چیزایی مثل « من این حرفو زدم؟! » یا « میخوام بمونه؟! » بودن.
تک خندی به به دوست چندین سالش زد و برگشت سمت خانواده ای که از حرف تهیونگ کمی متعجب بودن.
_ من بعدا که تصمیم قطعی گرفته شد خبرشو بهتون میدم. درهرحال مکالمه و دیدار مفیدی بود ، نبود یونگی کوچولو؟جملاتشو خطاب به زن و شوهر و جمله آخر رو خطاب به پسرک تپل کنار جونگکوک گفت.
یونگی دوباره اخم کرده بود و هوسوک نمیتونست تشخیص بده برای بلاتکلیف موندن وضعیت جونگکوکه یا حرف خودش.
پسربچه پشت چشمی نازک کرد و با گرفتن روش از مرد به ناز ترین حالت ممکن شروع به صحبت کرد.
_ درسه آقای جانگ
لبخند پررنگی روی لباش نشست و سمت تهیونگ رفت بعد یه بغل کوتاه در گوشش پچ زد.
_ بعدا برای نتیجه میام پیشت.تهیونگ تنها سری تکون داد و بعد یه خداحافظی مختصر همه رفتن و تنها پسر بزرگتر و پسره پنج ساله باقی موندن.
تهیونگ برگشت و قبل اینکه وارد اتاقش بشه نگاهی طولانی به پسر کیوت انداخت.
چشمهاش برق میزد و لبخند خرگوشی کیوتی زده بود که چهره زیباش رو دلنشین تر میکرد.
لبخند کمرنگی روی لباش نشوند و با لحن ملایمی برای اولین بار پسربچه رو مورد خطاب قرار داد.
_ من یکم کار دارم بانی ، یکم کارتون ببین بعد درمورد امروز سره غذا باهم صحبت میکنیم.جونگکوک تنها سری تکون داد و با قدم های ریز سمت تلوزیون برگشت.
پسرک واقعا ازاینکه ممکن بود تهیونگی هیونگش نگهش داره خوشحال بود.
از یونگی و خانواده احتمالیش خوشش میومد ولی تهیونگیش فرق داشت ، نداشت؟
تهیونگی ، تهیونگی بود!
جونگکوک حس خیلی خیلی خوبی ازش میگرفت و به هیچ وجه نمیتونست مردی که کمکش کرد رو فراموش کنه یا کنار بگذاره.
YOU ARE READING
FaDed
Fanfictionخلاصه : تو دنیای فانتزی ها.. جایی که هرچیزی ممکنه... مردی توی شهر سئول زندگی میکنه که سال هاست از تنهایی رنج میبره. ولی چی میشه اگر کائنات یه پسر 5 ساله سره راهش بزارن و زندگیشو از این رو به اون رو کنن؟ و چی میشه اگر اوضاع اونطور که باید و شاید پی...