پنجره رو باز میکنم تا نفس بکشم، تا بتونم جلوی اشکامو بگیرم.
سرم داد میزنه چرا هیچوقت حالت خوب نیست لنتی؟
چرا تمومش نمیکنی؟
دیگه نمیتونم جلو اشکامو بگیرم. چرا نمیفهمه که فقط میخوام نابود شم، چرا متوجه نیست که این درد نمیگذره فقط داره ذره ذره خردم میکنه.
گاهی اوقات فکر میکنم که خودمم از اینکه عذابم میده خوشم میاد، میدونم که لایقشم. اون میخواد نجاتم بده ولی آیا من لیاقتش رو دارم؟
معلومه که نه، ببین حتی بقیه هم منو نمیخوان ولی نمیدونم چرا اون به من اهمیت میده و میخواد کمکم کنه، بغلم میکنه، دستش رو میکشه رو موهام و اشکامو پاک میکنه بهم میگه ببخشید سرت داد زدم، من فقط میخوام خوب باشی، میخوام خنده های قشنگت رو ببینم، مهم نیست چقدر طول بکشه من برای تو اینجام...
YOU ARE READING
"The Universe Inside The Soul"
Non-Fictionبیا درِ رو به قلبمون رو باز کنیم! وارد جهان روحمون بشیم و خودمون رو اونجا پیدا کنیم... نگران نباش! چیزی نمیشه! تو اینجایی! توی مغازه جادویی... "من کهکشانت رو باور دارم! میخوام صدات رو بشنوم... چطور ستاره های کهکشانت، آسمونت رو گلدوزی میکنن. فرام...