#SEQUOIA 7: La Violette Of The Soul

15 3 0
                                    

C'est très intéressante, la vie!
Et plus intéressant que ça, c'est le cœur...

واقعا جالبه... شاید هم عجیب.
و یکمی هم ترسناک.
زندگی و اتفاقاتش،
وقایع روزمره و خسته کننده!
لب‌هایی که به خنده باز می‌شن، ابرو‌هایی که در هم گره می‌خورن و چشم هایی که با اشک تَر می‌شن، همه برای یک نفرن، همه برای یک روز هستن و حتی شاید همه برای یک ساعت باشن...

درست زمانی که دارم لیست سختی هایی که هر روز می‌کشم رو توی سرم لیست می‌کنم، وقتی منتظرم دیگران بیان و دستی به سر دردمندم بکشن و نوازشم کنن، بهم بگن آفرین! دمت گرم! چقدر شجاعی!
می‌بینم که خودشون چطور با سختی های زندگی سر و کله می‌زنن و کشتی می‌گیرن.
به هر حال، زندگی همینه... بنفشه. هم قرمزی شادی رو داره و هم آبی غم رو.

از طرفی، می‌خوام فکر کنم بدشانسی‌های امروزم، همه و همه نشانه بودن، میخواستن بهم نشون بدن که یه جای کار میلنگه!
به این فکر می‌کنم که کی اتفاق افتاده، وقتی من داشتم با صدای بلند می‌خندیدم و سیگارم رو دود می‌کردم؟ یا وقتی که به سختی برای بدست آوردن ذره‌ای اکسیژن نفس نفس می‌زدم...؟

اونم امروز خندیده؟ احتمالا آره...
همه هر روز می‌خندیم، حتی اگه با صدای بلند قهقه نزنیم هم، یه لبخند کوچیک گوشه لب هامون رو بالا می‌بره...

به این فکر می‌کنم که خب الان باید چیکار کنم‌‌؟ باید چه حسی داشته باشم؟ باید توی تختم بمونم؟ همه زندگی رو تعطیل کنم و تا صاف شدن چروک‌های زندگی، زیر پتو قایم شم؟

نمیخوام انجامش بدم‌. نمی‌خوام تسلیم ترسم بشم یا افسار رو تحویل خود ناامیدم بدم.
می‌خوام گریه کنم. بدون تظاهر کردن به قوی بودن. یا نادیده گرفتن تلخی امشب، با خیال راحت گریه کنم و بعدش زندگی روتین و معمولیم رو از سر بگیرم.
به هر حال برای پدیدار شدن رنگ چشم نوازی مثل بنفش، به کمی آبی هم نیاز داریم درسته؟

اگه بخوام واقع بین باشم، هیچ کاری از دست من برنمیاد. من فقط می‌تونم تماشا کنم و منتظر بمونم.
نه که ساکن بشم، بشینم و دست روی دست بذارم... من فقط می‌تونم زندگی خودم رو بکنم.
با قلبی سنگین شده از دلتنگی و نگرانی و دلواپسی.
درسته! سخته! دقیقا مثل سربالایی دوست نداشتنی...
همیشه سخته‌ اما من همیشه تمامش رو با پاهام متر می‌کنم. سخته اما شدنی.
من و بدنم، جفتمون طاقتش رو داریم.
برای اون هم احتمالا همینه. سخته اما اون می‌تونه تحملش کنه‌.

این اولین باری نیست که زندگی و اتفاقاتش عجیب و غریب و بی‌رحمانه می‌شن. قطعا، آخرین بار هم نخواهد بود. 
ممکنه امشب پتوم من رو به اندازه کافی گرم نگه نداره، زنگ ساعتم فردا بیدارم نکنه و قهوه از در محکم بسته نشده فلاسک، توی کوله پشتیم سرازیر بشه.

اما واقعا چکاری میشه کرد، به غیر از لذت بردن از بالا و پایین شدن قفسه سینه، نگاه کردن به آسمون گرگ و میش قبل از طلوع آفتاب و دل سپردن به صدای آرام بخش ترانه‌ای که از هنر انسان بودن بهت می‌آموزه؟ مزه مزه کردن قهوه تلخ باقی مونده ته فلاسک و بوئیدن شیرینی شکلاتی دود سیگار؟

زندگی همینه! زندگی بنفشه! هم قرمزه و هم آبی، نه قرمزه و نه آبی...


"The Universe Inside The Soul"Where stories live. Discover now