هوا گرمتر از روزهای دیگه بود. مدتی میشد که آسمون خالی از ابر شده و آفتاب با ملایمت میتابید.
هیاهوی دخترها و پسرهایی که با همدیگه مشغول صحبت بودن، حیاط مدرسه رو پر کرده بود و از هر طرف صدای خنده و شوخی به گوش میرسید.
در این میون بودن کسانی که تنهایی رو به جمع ترجیح میدادن و گوشهای به دور از هیاهو، غرق دنیای خودشون بودن. مثل پسری که بارونی سبز رنگی رو از روی یونیفرم مدرسهاش پوشیده و عینک به چشم زده بود. موهای لختش به سادگی روی پیشونیش ریخته بودن و مشغول مطالعهی درسهای اون روزش بود.
پسری که چهرهاش اصلا به بچه دبیرستانیها نمیخورد و به نظر میرسید که چهرهاش هیچ وقت قرار نیست بزرگ بشه!
_هی ریووک! دوباره تنها نشستی؟ با زل زدن به اون معادله نمیتونی حلش کنی.
با صدای دخترونه و آشنایی سر بلند کرد و دوستش رو دید.
آنا دو رگهای کرهای_روسی بود با موهای طلایی و چشمهای آبی و کک و مکهایی که گونههای برجستهاش رو پوشونده بودن. قدش کوتاه بود و عادت داشت موهای فرش رو دم اسبی ببنده.
عینکش رو جا به جا و با دست به کنارش اشاره کرد. همزمان با نشستن آنا گفت:" میدونم اما راهی به ذهنم نمیرسه. نمیدونم از کی باید کمک بخوام."
خندهای خجالتزده کرد:"من به خوبی بقیه نیستم و نمیتونم درست یاد بگیرم، برای همین برای دیگران چندان آسون نیست."
آنا سرش رو تکون داد و با دیدن دختری که جلوی ورودی مدرسه ایستاده و با دوستهاش صحبت میکرد، بهش خیره شد.
آهی کشید و شونههاش رو تکون داد:"اون همیشه لبخند میزنه و باعث میشه احساس خوبی ازش بگیرم. هم خیلی باهوشه و هم مهربون. با همه جوش میخوره و دوستهای زیادی داره."
به یکباره با به یاد آوردن موضوعی بشکن زد:"آهان! تو میتونی از یونا کمک بگیری. شنیدم به خیلی از بچهها باهاش گاهی تمرین میکنن."
سر ریووک به سرعت بالا اومد و با دیدن یونایی که لبخند میزد و مشغول صحبت بود، گونههاش سرخ شد. سرش رو به دو طرف تکون داد.
آنا چشمهاش رو چرخوند و رو صورت ریووک خم شد:"خب چرا؟ اون میتونه با صبر و حوصله بهت یاد بده. مشکل تو فقط تو همین درسه وگرنه باقی دروست که نمرههای خوبی داری. تو بدتر از مینام نیستی ریووک. ولی شنیدم با وجود اینکه نتیجهی خوبی نمیگیره باز هم با مینام معادلات رو تمرین میکنه."
ریووک پشت سرش رو خاروند و با حسرتی که تو چشمهاش آشکار بود جواب داد:"نیازی نیست! خودم یکاریش میکنم، نمیخوام بابت این موضوع تو دردسر بندازمش."
آنا به خوبی ریووک رو میشناخت. با اینکه بیشتر از یکسال از دوستیشون نمیگذشت، اما به خوبی اون پسر رو شناخته بود. آدم پیچیدهای نبود و اگه به کسی اعتماد میکرد، به راحتی خود واقعیش رو نشون میداد.
مشکل ریووک گرفتن وقت یونا نبود و آنا این رو به خوبی میدونست:"مشکل تو اینه که از یونا خوشت میاد و نمیخوای پیشش ضعفی نشون بدی. ولی باید بدونی حتی یونا هم نقطه ضعفهای خودش رو داره. قرار نیست تو چشم کسی که دوسش داری بهترین باشی. یا نکنه نگرانی که یه موقع ناخواسته کاری ازت سر بزنه و خجالتزده بشی؟"
ریووک مدتی نگاهش کرد و سرش رو به آرومی تکون داد.
آنا با لبخندی خواهرانه دستش رو گرفت و موهاش رو نوازش کرد:"هی ووکی! لطفا این نگرانی رو بذار کنار! تو پسر خوبی هستی و همه این رو میدونن. درسته شاگرد اول کلاس نیستی و سطح نمراتت متوسطه، اما کی گفته آدمها رو با اینجور چیزها قضاوت میکنن؟ حتی اگه جلوش اشتباه کنی بازم انسانی و این طبیعیه. تو قرار نیست کار دیگهای بکنی، قراره ازش برای درس کمک بخوای و از کجا معلوم؟ شاید این فرصتی بهت بده تا بهتر بشناسیش و حتی میتونی تصمیم بگیری بهش بگی یا نه."
ریووک دوباره به جایی که یونا ایستاده بود نگاه کرد و اون رو ندید. لبهاش اخم کردن و سرش رو پایین انداخت.
اینطور نبود که ریووک خودش رو دست کم بگیره، اون آدم واقع گرایی بود و نقاط ضعف و قوتش رو میشناخت. اون معتقد بود که یونا هم آدمی بود مثل خودش، مجموعهای از نقاط ضعف و قوت، زیبایی و زشتی و بدی و خوبی درست مثل هر آدم دیگهای. با این وجود علاقهای که نسبت به جنبه_ های مثبت یونا پیدا کرده بود، کمی معذبش می_ کرد.
هر آدمی طبق ذاتی که داشت، دوست داره برای کسی که دوسش داره بهترین باشه. اضطراب اینکه آیا پذیرفته میشه یا نه باعث میشه محتاط باشه و یا با جسارت کارهایی انجام بده و ریووک از این قاعده مستثنی نبود.
اولین باری که یونا پا به دبیرستانشون گذاشت و همکلاسیشون شد، با لبخند به همه تعظیم و خودش رو معرفی کرد. درست از همون روز اول تونست نظر همکلاسیهاش رو جلب کنه. سطح نمراتش بهتر از کل کلاس بود و با این حال تواضع واقعی که از خودش نشون میداد، باعث شد دیگران باهاش کنار بیان.
رابطهی یونا با ریووک بد نبود. اونها صمیمی نبودن اما باهم غریبگی هم نمیکردن.
روزهای ریووک بعد از صبحانهی شیرین و خوشمزهای که مادرش آماده میکرد شروع میشد و با پدرش سوار بر دوچرخه به مدرسه میرفت. روز تحصیلیش با دیدن یونا زیباتر میشد و ریووک به این سال تحصیلی خاص عادت کرده بود.
اولین باری که قلبش برای یونا لرزید تولدش بود. وقتی وارد کلاس شد، آنا و دوستهاش با شیرینی مورد علاقهاش براش تولد کوچیکی گرفتن و اون روز هدیههای خوبی گرفت. کتابهایی که علاقه به خوندنشون داشت و شال و کلاه و یه عروسک زرافه که خیلی مورد علاقهاش بود.
اما تولدش زمانی خاصتر شد که یونا با یه شاخه گل آفتابگردان بهش نزدیک شد و با لبخندی که عادت داشت به همه هدیه بده، تولدش رو تبریک گفت.
با اینکه تنها چند روز از اومدنش به اون کلاس میگذشت، اما با این حال برای ریووک هدیهای هرچند کوچیک آورده بود.
براش عجیب بود این حجم از توجه و محبت یک نفر نسبت به اطرافیانش و از اون روز بود که سروکلهی اولین احساس خالصانهاش نسبت به کسی پیدا شد.
یونا همیشه بهترین خودش رو به دیگران میداد و ریووک هم میخواست بهترین خودش رو به یونا هدیه بده.
_بهتره امتحانش کنی ریووک. برو باهاش حرف بزن و مدتی رو باهاش تمرین کن. اینطوری فرصت به دست میاری، میدونی که اون بهت نه نمیگه.
آنا سقلمهای به بازوش زد:"چرا میخوای این فرصت خوب رو از دست بدی؟ پاشو برو شانست رو امتحان کن."
ریووک نگاه نامطمئنی بهش انداخت. بااینکه احتیاط میکرد، اما ته دلش احساسی قلقلکش میداد تا این کار رو بکنه. نگاهی به آنا انداخت و پرسید:"بنظرت باید این کار رو بکنم؟"
آنا بهش اطمینان داد:" این یه فرصت عالی برای درس و زندگیته، از دستش نده."
ریووک نگاهی به در مدرسه انداخت و لبهاش رو روی هم فشار داد.
....
_ازت ممنونم یونا! به لطف تو تونستم امسال با خیال آسودهتری درس بخونم. اگه اینطور میدونستم زودتر از اینها پیدات میکردم.
خندید و دستی به موهای بازش کشید. کتاب درسش رو باز کرد و در اون حال جواب داد:" من فقط یه راه حل نشونت میدادم. مهم این بود که خودت تمرین میکردی و برای همین تونستی نمراتت رو بهتر کنی. وگرنه اگه تنبلی میکردی نتیجهای نمیشد گرفت سوجونگ."
سوجونگ مشت آرومی به بازوش زد و خندید:"ای! انقدر متواضع نباش یکم از خودت تعریف کن."
با ورود پسر عینکی که سرش رو پایین انداخته بود، نگاهش کرد و در اون حال جواب داد:"تعریف کردن از خودم فایدهای نداره اگه دیگران به تعریفی که میگم نرسیده باشن."
لبخندی روی لبش نشست و پسرکی که اسمش ریووک بود زیر نظر گرفت.
مثل همیشه پشت میز کنار پنجره نشست و نگاه کوتاهی به یونا انداخت. با لبخند سرش رو خم کرد و لبخند یونا عمیقتر شد.
ریووک آدم جالبی بود، پسر آروم و سر به زیری که دوستهای صمیمی زیادی نداشت. درسش متوسط بود و رفتارش با دخترها به قدری خوب بود که بیشتر دوستهاش رو جنس مخالف تشکیل بده.
برای یونا اون پسر زیادی دوست داشتنی بود. یونا میدونست که ریووک هم مثل خودش زندگی معمولی داره و بعد از مدرسه با وجود حجم سنگین درسها کمک حال مادر خیاطشه. پدرش صبحها روزنامه پخش میکرد و بعد از اون تو یه مشاور املاک مشغول کار میشد.
یونا این مسئولیت پذیری پسرک رو تحسین میکرد و البته رفتار معقولانه و به جاش رو.
با اومدن دبیر نگاه از ریووک گرفت و حواسش رو به درس داد. در طول کلاس کاملا روی درسش تمرکز کرده بود، تا اینکه اون کلاس تموم شد.
آخرین کلاس اونروزشون بود و این یعنی بزودی میتونست کمی استراحت کنه.
در حال جمع کردن وسایلش بود که صدایی آشنا به گوشش خورد:"یونا شی!"
چرخید و با دیدن ریووک تعجب کرد:"بله؟"
ریووک آستین بارونیش رو تو چنگش گرفت و با لحنی خجول و صدایی آروم گفت:"میخوام راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم"
یونا سرش رو به نشانهی موافقت تکون داد:"البته! چه کمکی ازم برمیاد؟"
ریووک سرش رو خاروند و با صدایی که آرومتر به گوش میرسید گفت:"میشه با من هم برای درس کار کنی؟"
.....
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂
Fanfiction*در حال آپ* این بوک شامل مولتی شات از گروههای مختلفه *مولتی شاتها به چند گروه بازگردانی میشن.*