𝘵𝘩𝘦 𝘦𝘷𝘪𝘭 𝘨𝘢𝘮𝘣𝘭𝘦𝘳(𝘚𝘵𝘳𝘢𝘺𝘬𝘪𝘥𝘴 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘣𝘪𝘯)

33 3 0
                                    

Happy death day!

به طور ناگهانی و کاملا غیرمنتظره، دو مرد در سکوت کنار یکدیگر و گوشه‌‌ی اتاق کز کرده و درگیر افکار خود بودند. دیدن آن نقوش خونین نقش بسته بر تن لوییس نه تنها کریستوفر را وحشت‌زده ساخته بود بلکه، باعث شده بود لوییس هم از آن خوی وحشی و شیطنت بار خود دور شود.
دلیل؟ دلایل بیشتری برایش وجود داشت و مهم‌ترین آن این بود که آن تتوی ترسناک خاطره خونین و وحشتناکی را برایش یادآوری می‌کرد. خاطره‌ی تولد لوییس و سرانجام تلخ عشقی که هرگز فرصت اعتراف به آن را نیافت‌. چانگبین تنها می‌توانست چون دوستی خوش قلب و مهربان در کنار آن دخترک نابینا قدم برداشته و در هر حال مراقب او باشد. دخترکی که از سرزمین هند آمده بود تا قلب و روح او را تصاحب کرده و مهر مالکیت خود را بر آن بزند.
حال که لوییس آرام گرفته بود، چانگبین مجالی برای سخن یافت:"اسمش کارینا جونگ بود از مادری اهل دهلی و پدری اهل گوانگجو. ۱۷ سال داشت و به سختی می‌تونست کره‌ای حرف بزنه. پدرامون با هم همکار بودن و از قضا با هم همسایه شدیم."
لبخند نقش بسته بر لبانش به قدری برای کریس عجیب بود که با دهانی باز و چشمانی گرد شده از تعجب، نگاهش می‌کرد.
چانگبین آرام خندید و گفت:"زیبا بود؟ نه! این کلمه حتی نزدیک به کلمه‌ای که میتونه توصیفش کنه نیست. گیسوی مشکی بلندش، چشم‌های سیاه و درشتش، پوست گندمی و لب‌هایی که انگار از شکوفه‌های سیب ساخته شده بودن. قد بلندی داشت و من در عجب بودم که چطور دختری به سن و سال اون میتونه اینطور زیبا باشه! با این که دنیا رو تیره و تار می‌دید اما براش متاسف نبودم، چشم‌هاش لایق‌تر از اونی بودن که بخوان این همه کثیفی و وقاحت رو ببینن. همیشه لبخند میزد و ساده بود، با اون لباس‌های بلند آبی رنگش مثل دریایی بود که تو تاریکی شب به تماشاش نشسته باشی. همه جا حواسم بهش بود، مدرسه خونه حتی کتابخونه‌ای که میرفت و تنها از سکوتش لذت می‌برد. گاهی که از درگیری با پدرم خسته میشدم کنارش می‌نشستم و به صداش گوش میدادم. عادت داشت برام شعر هندی بخونه، با این که نمی‌دونستم چی میگه اما صداش به قدری دلنشین بود که ناخودآگاه آروم میشدم. اون می‌خوند و من هربار تکه‌ای از وجودم رو براش به جا میذاشتم."
قهقه‌ای سر داد و لبخندش آنی یخ زد:"احمقانه بود که تصور می‌کردم برای من اوضاع به درستی پیش خواهد رفت. زندگی از بدو تولد بهم آسون می‌گرفت و من به آسونی هر اونچه رو که میخواستم به دست میاوردم، نمی‌دونستم چه نقشه‌ای برام کشیده. داشت من رو به آسمون می‌برد تا در بالاترین ارتفاع رهام کنه، رهام کنه تا وقتی به زمین میخورم صدای شکستن استخون‌هام کل زمین رو برداره."
کریستوفر شاهد بود که چگونه آن مرد در حال فروپاشی است. او با آن مرد اتفاقات بی‌شماری را از سر گذرانده بودند و لوییس ناخواسته، وجود چانگبین را به او لو داده بود. هر دوی آن‌ها در یک مسیر بودند اما تفاوتی بین آن دو وجود داشت، کریس به اراده چان ساخته شده بود اما لوییس به اجبار.
حالا حتی کریستوفر همیشه جدی و مقتدر هم آرام گرفته بود و چان در سکوت با چانگبین ابراز همدردی می‌کرد. این طور نبود که صاحب دو شخصیت باشند اما آن دو نیمه سیاه وجودشان را با نام دیگری صدا می‌کردند و با نامی متفاوت به دنیا نشانش می‌دادند.
چانگبین دوباره سکوت را شکست و بی‌توجه به نبض‌های نامنظمی که تمام تنش را در برگرفته بودند گفت:"خیلی زود اون زمان رسید، زمانی که باید رها میشدم. پدرامون از شخص ناشناسی پیشنهاد همکاری گرفتن، پیشنهاد ایجاد یه خرابکاری بزرگ در اون شرکتی که کار می‌کردن و در ازای اون قرار بود مبلغ هنگفتی به حسابشون واریز بشه.(پوزخند مهمان لب‌هایش شد.) البته که اون دو مرد شریفی بودن و تصور می‌کردن که درستکاری و صداقت در خدمت میتونه روزهای خوبی رو براشون به ارمغان بیاره. اینطور هم شد، ما روزهای هیجان‌انگیزی داشتیم. روزهایی که بخاطر تهدید و خطر دائم در حال جا به جایی بودیم، روزی که کارینا رو در حالی که بشدت زخمی شده بود پیدا کردیم و روزی که پدرش به طور ناگهانی و بخاطر تصادف کشته شد. روزهای بعد حتی بهتر هم بودن! پدرم بار دو خانواده رو به دوش کشید و به تنهایی تلاش کرد تا از همه‌ی ما محافظت کنه و این در حالی بود که من در اوج جوانی بودم. بیشترین دغدغه‌ای که ذهنم رو مشغول کرده بود محافظت از کارینایی بود که شب‌ها از ترس خوابش نمی‌برد و من با هر حمله عصبی کنارش بودم تا بغلش کنم و بهش آرامش ببخشم. انقدر که از خانواده خودم غافل شدم و در نهایت پدرم قربانی نجات من از درگیری خیابونی به ظاهر ساده شد."
خندید و نگاه از پنجره‌ای که در فاصله دورتری قرار داشت گرفت:"بعد از اون وارد یه سرپایینی شدم. اتفاقات بعد از اون به سرعت پیش اومد، اوضاع روحی کارینا بهم ریخت، بدهی‌هایی از ناکجاآباد ظاهر شدن و مدارکی که نشون میداد پدرای ساده‌مون از سمتشون در شرکت سواستفاده کردن و من خیلی زودتر از حد انتظار وارد اون جمع قمارباز شدم. نمیدونم چرا چنین حماقتی کردم چون شروعش واقعا با من نبود. من حتی نفهمیدم چطور به بهانه تسکین اعصاب به اون قوطی قرص کوچیک وابسته شدم!"
کت چرمی را که در دست داشت گوشه‌ای پرت کرد و غرید:"بعد از اون همه چیز آسون شد. انقدر آسون که من باید بین فروختن خودم و زندگی تنها افراد باقی مونده زندگیم یکی رو انتخاب کردم و من...قرار نبود کارینا یا مادرم رو قربانی کنم. من در اون کلیسا قسم خوردم که هر طور شده از اون ۴ نفر محافظت کنم و این کار رو کردم...با فروختن روحم، با پذیرفتن لوییس و با کشتن دختری که بی‌نهایت عاشقش بودم."
سکوت سهمگینی روح چان را در هم شکست و مرد مبهوت از چیزی که شنیده بود هیس بلندی کشید. مردی که حالا چون تکه سنگی متحرک این کلمات را به زبان می‌راند نمی‌توانست این چنین باشد. البته که او یک قاتل قراردادی بود و قتل کمترین و ابتدایی‌ترین کاری بود که میشد از او انتظار داشت اما...اما آن مرد هرگز کوچک‌ترین آسیبی به افرادی که در محدوده مهم زندگی‌اش بودند نمی‌رساند. کشته شدن معشوقه‌اش آن هم به دستان خود او برای چان به قدری غیرقابل باور بود که خنده‌ی عصبی سر داد:"باشه ولی این یکی خیلی مسخره بود!"
چانگبین چون رباتی آهنی به سمت مرد چرخید و ناگهان به سمت مرد یورش برد، گلوی مرد را میان چنگال‌های قدرتمندش گرفتار ساخت و بی‌توجه به تقلاهای چان برای رهایی با خونسردی غیرقابل قبولی که مصنوعی‌تر از شاخه گل رز درون گلدان شیشه‌ای به نظر می‌رسید گفت:"هیچی مسخره نیست چان...هیچی راجع به آدم‌ها بعید نیست، بخصوص اگه تو حال خودشون نباشن. برای تبدیل شدن به اون روح شکست ناپذیری که حتی میتونه خود شیطان رو به بند بکشه باید‌...باید مهم‌ترین چیزی که توی زندگیت داری قربانی کنی. هر چه ارزش اون داشته بالاتر باشه قدرت بیشتری به دست میاری. اگه بتونی دخترک نابینایی رو که تبدیل به تنها دلیل زنده موندنت شده با دست‌‌های خودت بکشی...سرش رو گوش تا گوش ببری و با طرح تتوش روی بدنت تا آخر عمر زندگی کنی...میتونی دنیایی رو به آتیش بکشی بدون این که ذره‌ای عذاب وجدان داشته باشی."
گلوی مرد را که حال به خس خس افتاده و رنگ رخسارش به کبودی میزد رها کرد و چان با بی‌حالی روی زمین افتاد، در حالی که ریه‌های دردمندش را با اکسیژن پر می‌کرد. اولین باری نبود که چنین رفتاری از چانگبین می‌دید و به اندازه اولین بار وحشت کرده بود.
چانگبین دوباره نگاه از مرد گرفت:" زمانی متوجه کاری که کردم شدم که...نمیدونم چطور این اتفاق افتاد اما مطمئنم که اون من نبودم. من انقدر بی‌رحم نبودم چان! اون شب فهمیدم که اون‌ها نیمه تاریک وجودم رو بیرون کشیدن، همیشه با خودم میگفتم لوییس اون شب متولد شد اما اشتباه می‌کردم. لوییس از بدو تولد درونم نفس می‌کشید و به بند کشیده شده بود. اون شب لوییس از بند آزاد شد و من دیگه قادر به مهارش نبودم."
نگاهی به بدن نقاشی شده و دستان سوخته‌اش انداخت. درامایی که به راه انداخته بود کافی به نظر میرسید. با این که دوربین قادر به ضبط تصاویرشان نبود اما بعید نمیدانست که آنانوبه طریق دیگری در حال شنود و یا تماشای آن دو باشند.
البته مهمان ناحوانده‌ی دیگری در حال تماشای آن دو بود اما چانگبین از بابت آنان نگرانی نداشت. در واقع آنجا بود تا به نام خدمت به داسیلوا خواسته‌ی مرد دیگری را جامه‌ی عمل بپوشاند.
  نفسی گرفت و خطاب به چانی که چون جنین خود را در آغوش کشیده بود گفت:" من به اینجا اومدم تا باهات حرف بزنم."
شیطنت دوباره به چهره منجمد مرد تزریق شد و با نیشخند گفت:"دلیل این که دوربین رو خاموش کردم همین بود، برخلاف روشی که بهش عادت دارم برای تو استثنا قائل شدم. میخوام باهات حرف بزنم قبل از این که تیزی چاقو بخواد پوست بدنت رو لمس کنه‌. شنیدن صدای افتادن مهره‌های سوخته حالم رو بهم میزنه اما...تو مثل بقیه نیستی، تو مهره سوخته نیستی چان ولی اصرار داری باشی. میخوای از چی فرار کنی مرد جوان؟"
چان به سختی بلند شد و نشست، به دیوار تکیه داد و در حالی که همچنان نفس‌های عمیقی می‌‌کشید گفت:"من...نمیخوام بیشتر از این غرق بشم...این کابوس...باید تموم شه چانگبین...هر شب کابوس‌هام...میان سراغم...میان و آزارم میدن...میان و به جونم میفتن...میخوان تمومش کنم چانگبین."
چانگبین آه بلندی کشید و از جا بلند شد. به آرامی لباس‌های ولو شده بر زمین سنگی را برداشت تا دوباره آن لکه‌ی ننگ حک شده بر جانش‌ را بپوشاند و در آن حال گفت:"قرارداد غیرقانونی برای پیش برد یه پروژه فوق سری، انجام آزمایشات روانی و پزشکی روی آرتیست‌ها بدون اطلاع و تجویز روان گردان برای آرتیست‌ها...فکر میکنی این‌ها به آسونی پاک میشه؟ تو اولین رئیس کمپانی‌ای نیستی که دست به این کار زده و مطمئنم خبرای بقیه بهت رسیده اما شرایط تو متفاوته پسر! تو این کار رو برای گروهی انجام دادی که پلیس اینترپل دنبالشه و به طور کاملا اتفاقی برا سازمان‌های دولتی مختلفی کار میکنه، اون هم نه برای یه کشور ثابت."
سرش را با تاسف تکان داد و با بستن کمربند شلوارش گفت:" راه فراری برات نیست چان! تو نمیتونی از تصمیمی که گرفتی برگردی. پروژه‌ای که تو انجامش دادی فقط روی آرتیست‌های کمپانیت تاثیر نداشت، تو باعث تاثیر روی میلیون‌ها نفری شدی که  طرفدار آرتیست‌های تو شدن."
نگاهی زیر چشمی به مرد انداخت و در حالی که پوزخندی تاسف‌بار بر لبانش نقش بسته و بر تمام صورتش سرایت می‌کرد گفت:"فکر میکنی این دولت‌ها اجازه میدن یه مهره‌ی خرده پا تمام برنامه‌هاشون رو بهم بریزه؟ برای اون‌ها جایگزینی تو اصلا سخت نیست اما فکر کن. به این که ممکنه چه چیزهایی رو از دست بدی و باید بگم، تاوان اشتباهت رو تنها خودت پس نخواهی داد."
چاقوی جیبی طلایی رنگی را بیرون کشید و مشغول بازی با آن شد:"تو دو راه داری کریستوفر بنگ چان، اول به همکاری با داسیلوا ادامه میدی و مثل بچه خوب سودش رو می‌بری. راه دومی که داری اینه که اعلام جدایی کنی و این بار دیگه بهت هشدار نمیدن، در این صورت باید التماس کنی تا جونت رو بگیرم وگرنه پا به جهنمی میذاری که مثلش رو تو کتاب‌ها ننوشته باشن."
چانگبین با دیدن اخم‌های درهم چان ادامه داد:" بهتره خوب فکر کنی! میخوای چیکار کنی چان؟"
_میخوای بگی بیخیال فرار از دست اون گروه شدی؟
با جمله‌ای که مرد بر زبان راند ایستاد و حرفی نزد، چان با تعلل چانگبین به سختی از جا بلند شد تا رو به روی مرد قرار بگیرد. با دیدن مردمک‌های لرزانی که ثبات نداشتند گفت:"میخوای به کارت ادامه بدی؟ هر روز خودت رو با اون قرص‌های کوفتی بسازی و جون بقیه رو بگیری؟ میخوای همچنان کارینا رو سرافکنده کنی؟"
خشم دوباره به وجود چانگبین برگشت:"جلاد شیطان رو میخوای از جهنم بکشی بیرون؟ اون بیرون برای من زیادی سرده چان. اون بیرون جایی برای من نذاشت، اون بیرون برای من سمیه و من همینجا میتونم کارم رو پیش ببرم. باید اینجا بمونم تا بتونم کارم رو انجام بدم."
چان مصمم‌تر به تیله‌های آتشین مرد چشم دوخت و بی‌توجه به ترسی که از آن چشمان رام نشدنی به وجودش تزریق میشد گفت:"تو از دل این سرما بیرون اومدی چانگبین."
چانگبین نگاهی به دستان پوشیده با دستکش‌های چرمی‌اش انداخت و گفت:" بهت فرصت میدم چان، در صورتی که بخوای بیشتر از این فکر کنی  تصمیم درستی برای خودت بگیری، تصمیم درست تو برای تو درسته نه دیگران. نباید هم باشه! چرا که منفعت ما در همینه. برمیگردی به همون کریستوفر بنگی که ازت سراغ داشتیم و کارت رو پیش می‌بری. قرارداد بین ما زمانی فسخ میشه که این پروژه به سرانجام برسه. راه زیادی نمونده چان، تنها چند سال زمان لازمه تا مردمی که دنباله‌روی کارهای کمپانیت هستن چیزهایی رو باور کنن، اعتقاداتی رو به خورد دیگران بدن که ما میخوایم. این موضوع به نفع خودشونه، سرشون رو چند پرونده رسوایی گرم میکنیم تا حادثه کیم سونگمین و شایعاتی که راجع به مرگش و دخالت افراد بانفوذ در مرگش دارن از جمله تو فراموش بشه. باید در این مدت آخرین مرحله این پروژه انجام بشه و در این صورت، ما ذهن‌های آماده‌ای داریم که از بینشون میتونیم افراد زیادی رو برای کار انتخاب کنیم. بزودی قراره جنجال بزرگی به راه بیفته و نمیشه دست خالی بود!"
شانه‌ی چان را گرفت و فشار آرامی به آن وارد ساخت:"اگه کوچک‌ترین خطایی مرتکب بشی عاقبت من به سرت نمیاد. کوچک‌ترین اشتباهت مساویه با از بین رفتن خانوادت، دوست‌هات، زندگی کارمندانت و هرکسی که حتی کوچک‌ترین ارتباطی با تو داره‌. حیثیت و آبرویی ازت می‌برن که هر کسی حتی هم اسم تو هم باشه جرات نکنه هیچ کجایی از این دنیا قدم بذاره‌. چان! افراد زیادی بودن که مثل تو جسارت به خرج دادن. مهمم نبود که کی هستن، اون‌ها یا کشته شدن، یا تا ابد زندگیشون با هویتی مرده زندگی کردن. راجع به تو زندگی خیلی‌ها بهت بستگی داره و حمام خونی که راه میفته...مطمئن باش به قدری بزرگ هست که نتونی روی بدنت جا بدی و به جاش تا ابد روی مغزت خالکوبیش میکنن."
نگاهش در اطراف چرخید و با دیدن آن شی سیاه کوچکی که چشمک میزد پوزخند کج و معجوی زد. مرد را جلو کشید و لب‌هایش در نزدیک‌ترین فاصله به لب‌های مرد قرار گرفت. دوربین دیگری که در خفا و از پشت تابلوی کوچک در حال فیلمبرداری بود، صحنه‌ای را ضبط می‌کرد که جالب بود. لوییس_شکارچی شیطان_در حال بوسیدن قربانی خود بود.
اما چانگبینی که نفس‌های معطر مرد را استشمام می‌کرد نقشه‌ی دیگری در سر داشت. همان نقشه‌ای که صاحبان آن دوربین انتظار انجامش را داشتند و با پایین ترین‌ تن صدایی که قابل شنیدن بود گفت:"یا میمونی و ادامه میدی، یا کله خرابی میکنی. اگه قصد داری با آتیش بازی کنی باید تاوانشم بپذیری."
چان متوجه تغییر لحن مرد شده بود و به تجربه می‌دانست چیزهایی که خواهد شنید اصلا به مذاق داسلیوا خوش نخواهد آمد:" اگه مصممی به خروج از اون‌ گروه باید بدونی که قراره قید همه چیز رو بزنی. تو نمیتونی این کمپانی و ثروتت رو داشته باشی. حتی نمیتونی کاری برای آرتیست‌هات بکنی اما میتونی خودت رو نجات بدی و شاید خانوادت رو. چطور و چراش رو نپرس! الان وقت فهمیدنش نیست، الان وقتشه تله‌ای که توش افتادی عوض کنی و اگه باهوش باشی میتونی از این موضوع به نفع خودت استفاده کنی. با این حال دیگه قرار نیست شخصی به اسم کریستوفر بنگ چان وجود داشته باشه."
مجال سخنی به چان نداد و گفت:"حاضری با کشتن کریستوفر بنگ چان آزادیت رو به دست بیاری؟ قراره اون مدارکی که داری برات معجزه کنن، اگه شهامت مردن رو داشته باشی."
چان با تعجب و بهت به مردی که حالاتش تغییر کرده بودند خیره شد و با نگاهی کوتاه، به دست‌هایی که فشاری به کمرش وارد میساخت گفت:"داری باهام بازی میکنی چانگبین؟ منظورت چیه؟ میخوای منو بکشی؟"
_میخوام هویتت رو بکشم و بعد به اون آزادی‌ای که میخوای میرسی. آزادی که نه! از این شرایط بیرون میای و بعدش؟ بعدش رو باید بعدا بهش فکر کنی."
چانگبین گفت و با شیطنت به چشمان چان خیره شد. مرد در حال حلاجی حرف‌هایش بود و نمی‌دانست این بازی جدید برای امتحانش بود یا آن مرد که تا پیش از این ادعا می‌کرد تمایلی به فرار از آن موقعیت ندارد، نقش بازی کرده و در تلاش بود تا دور از جشم افرادی که احتمالا آن‌دو را زیر نظر داشتند با او برای خلاصی معامله کند.
_من از این جهنم بیرون نمیام اما میتونم تو رو بیرون بفرستم. میتونی همه چیز رو رها کنی و بری، باهوش باشی میتونی همه چیز رو به دست بیاری!
چان اخم‌هایش را در هم کشید. باورش نمیشد، هرچند که اطمینان در نگاه مرد موج میزد اما چان باور نمیکرد:"میخوای اینطوری امتحانم‌کنی؟ من رئیس یه کمپانیم، با قرارداد سر و کار دارم‌. قرارداد تموم میشه و من همه مدارک رو تحویل میدم. در ازاش شما دیگه کاری به کار من نخواهید داشت."
با احساس سوزشی در پهلو با چشم‌های گرد شده به چانگبینی که حال از او فاصله گرفته بود نگاه کرد. نگاهش به دسته طلایی چاقویی افتاد که پوست و گوشتش را دریده و درد شدیدی را بر جانش هدیه کرده بود. چانگبین برای آخرین بار خم شد و جملاتی را روانه‌ی گوش‌های مرد کرد که باعث شد، مرد با ناباوری روی زانو افتاده و شاهد خروج جریان خون از پهلوی زخمی‌اش باشد:"اون‌هایی که در این چند ماه تو رو زیر نظر داشتن، باید بهانه‌ای برای ورود به کمپانیت پیدا می‌کردن‌. راجع به داسیلوا نمیدونم اما پدرخوانده اصلا دوست نداره تو رو از دست بده. تو اطلاعات باارزشی براش داری و قراره بهترین دوستش بشی. من از جهنم هوای تو رو دارم، برو و از برزخی که انتظارت رو میکشه لذت ببر. فردا خبر مرگ کریستوفر بنگ چان همه جا می‌پیچه، روزی که قراره آدم جدیدی به جای بنگ متولد بشه. همدیگه رو خواهیم دید دوست من!"
با سقوط مرد، چانگبین خنده‌ای کرد و پوزخندی به دوربینی که همچنان چشمک میزد زد. دیگر اهمیتی نداشت که موش‌های داسیلوا از پس دیوار شنیدار سخنانش و بیننده حرکاتش باشند چرا که ماموریتش به اتمام رسیده بود و چانگبین راضی از این نمایش محتاط گونه از اتاق بیرون رفت. طلوع فردا برای او، شروع دوباره‌ای میشد و چانگبین با نجات آن مرد و ورود به گروهی دیگر، نوید سفر به جهنمی دیگر را به خود میداد و بنگ چان، مردی که قصد فرار از شرایطش را داشت باید در ازای رهایی از آن شرایط موجود برده دیگری میشد. بردگی برای شخصی که شاید بیشتر از داسیلوا برای قربانیانش ارزش قائل بود، مردی که درست در نقطه مقابل برادرش ریموند قرار داشت!

꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂Onde histórias criam vida. Descubra agora