𝐴𝑛𝑡ℎ𝑜𝑚𝑎𝑛𝑖𝑎(𝑆𝑡𝑟𝑎𝑦 𝑘𝑖𝑑𝑠 𝑐ℎ𝑎𝑛𝑔𝑏𝑖𝑛)

44 3 0
                                    

*آنثومانیا به معنی علاقه‌ی شدید نسبت به گل‌هاست.*
آسمون به آبی بهار بود و درخت‌های گیلاس شکوفه داده بودن. پرنده‌های مهاجر سکوت صبح‌ رو می‌شکستن و هر روز زمین، رنگ‌ سبز بیشتری به خودش می‌گرفت. هوا همچنان کمی سرد بود و گرما به آرومی به تن و جون زمین تزریق می‌شد.
کشور سولین* کشوری بنا شده بر جزیره‌ای رها شده میان آبی اقیانوس، که در بهترین موقعیت تابش نور خورشید قرار گرفته بود، روزهای زیبایی رو سپری می‌کرد.
سولین به تازگی جنگی بزرگ رو پشت سر گذاشته بود و حالا با اتمام جنگ می‌تونست نفسی آسوده بکشه. پیروزی در جنگی که با مردمانی از شبه جزیره‌ی نزدیک به این کشور شکل گرفته بود، اون هم با درایت فرمانده جوان سی ساله‌ای که هدایت نیروهای نظامی رو عهده دار شده بود، لذت پیروزی رو دو چندان می‌کرد.
فرماندهی که تمام پنج سال گذشته رو درگیر جنگ بوده و با درایت تونسته بود جنگ‌ رو تا حدود زیادی دور از خاک سولین پیش ببره. با وجود تحمل چند شکست، در نهایت با چند نقشه‌ی حساب شده به پیروزی رسیده و با غنایم جنگی زیاد به کشور برگشته بود.
سئو چانگبین فرماندهی بود که اسمش دهن به دهن می‌چرخید و باعث غرور و افتخار سولین میشد.
کشاورزاده‌ای که در ۱۵ سالگی و به طور اتفاقی با شاهزاده‌ی جوون کشور دیدار کرده بود. با نجات جون شاهزاده هونگ از چنگ چند راهزن به عنوان یکی از محافظین اقامتگاه شاهزاده وارد قصر شد و به مرور زمان و با پیشرفت مهارت‌هاش به عنوان فرمانده نیروهای نظامی که بیشتر، شامل نیروهای نظامی دریایی می‌شد انتخاب شد. مرد جوونی که نه تنها نبوغ نظامیش، بلکه وقار، متانت و صداقت رفتارش مورد توجه همه بود.
پادشاه هونگ نام به افتخار پیروزی بزرگ فرمانده و به مناسبت ورود بهار جشن بزرگی ترتیب داده و از اشراف‌زاده‌ها و حتی مردم عادی دعوت کرده بود تا در این‌ جشن حاضر بشن. تمام مدت آماده سازی مقدمات جشن چانگبین در قصر حضور داشت و اوقات فراغتش رو به تمرین مبارزه مشغول میشد.
حالا و در این روز آفتابی طبق این عادت، در انتهایی ترین قسمت باغ قصر و مابین شکوفه‌های گیلاس، در حالی ‌که لباس ابریشمی قرمز و پوتین‌های مشکی رنگی پوشیده بود، با شمشیر طلایی رنگش تمرین می‌کرد.
با هر حرکتش گلبرگ‌های شکوفه‌ها از درخت می‌افتادن و زمین چمن پوش رو رنگ می‌کردن.
اطراف اون محوطه‌ی چمن کاری شده که شامل درخت‌های گیلاس و هلو هم میشد، راه سنگی بزرگی وجود داشت که به در ورودی قصر و دروازه‌ی اصلی می‌رسید و دو طرفش بوته‌های نسترن و رزهای سرخ و سفید به چشم‌میخورد. هر بخش از اون باغ بزرگ گونه‌های متفاوتی از درخت و گل کاشته شده بود و طراوت و سرزندگی رو به ساکنینش هدیه می‌کرد.
چانگبین چرخی به دور خودش زد و شمشیر رو به تن آدمک چوبی نصب شده کوبید. سرعت و دقت حرکاتش حتی در اون تمرین ساده قابل تحسین بود. فریادی کشید و دوباره سمت آدمک چوبی حمله کرد.
با احساس حرکتی سمت راستش، گوشه‌ی لبش بالا رفت و به تمریناتش ادامه داد. نیازی به هشیاری و احتیاطش نبود چون به خوبی اون مهمون‌ ناخوانده رو می‌شناخت. مهمونی که هر بار، حتی زمانی که تو بحبوحه‌ی جنگ‌  پا به درون قصر میذاشت، خلوتش رو باهاش تقسیم می‌کرد. با اینکه کم پیش میومد نزدیکش بشه و باهاش صحبت کنه اما همیشه حضورش رو  اطرافش حس می‌کرد.
مدتی از آخرین باری که با مهمون کوچیکش هم کلام شده بود می‌گذشت و چانگبین دلتنگش بود.
ضربه‌ای به کتف آدمک زد و خطاب به اون شخص مخفی با صدای بلندی گفت:"نظرتون چیه استاد؟ پیشرفتی داشتم؟"
_بد نیست! بالاخره چند سال حضور تو میدون جنگ‌ باید باعث پیشرفت بشه.
صدای ظریفی بلند شد و بالاخره تونست ببیندش. دختری ۲۰ ساله که لباس حریر بلندی به رنگ سفید پوشیده بود. لباس سفید با گل‌های ریز آبی رنگ تزئین شده و پاهای ظریفش با کفش‌های آبی رنگ پوشیده شده بود. موهای بلندش که همرنگ شیرینی‌های مورد علاقه‌‌ی چانگبین بود اطرافش رها شده و تاج گل ظریفی روشون جا خوش کرده بود.
قد دخترک تا سینه‌ی‌ چانگبین می‌رسید و به قدری ظریف بود که می‌تونست به سادگی تو بغل مرد گم بشه.
دخترک با نزدیک شدن به چانگبین تعظیم کوتاهی کرد. چانگبین با لبخندی که صورت مردونه‌اش رو گرم‌تر از همیشه نشون میداد، شمشیرش رو به زمین زد و بهش تکیه داد:"مدت زیادی از دیدار بانوی جوان قصر می‌گذره، مشتاق دیدار بودم بانو!"
دخترک دستش رو جلوی دهنش گرفت و ریز خندید، جلوی چانگبین ایستاد و دست‌هاش رو به پشتش زد. نگاهش روی چشم‌های باوقار و بدن ورزیده‌ی مرد چرخید و ناخواسته لبش رو گاز گرفت. حرکتی که از دید چانگبین دور نموند و قلبش رو مثل بال‌های پروانه‌ای به تلاطم درآورد:"این جنگ‌ طولانی حتما خسته‌تون کرده!"
چانگبین سرش رو به دو طرف تکون داد:"جنگ برای کسی که هر روزش رو با جنگ و مبارزه می‌گذرونه آزاردهنده نیست. تنها چیزی که باعث آزارم بود دوری از کشور و مردمی بود که بهشون تعلق خاطر داشتم."
دخترک لب‌هاش رو جمع کرد:"نگران بودید که جنگ به داخل کشور کشیده بشه؟"
چانگبین هومی کرد و با احساس نگرانی چشم‌هاش خندید:"تاج گل جدید خیلی بهت میاد هایا!"
هایا دستی به تاج گلش کشید و لبخند روشنی روی لب‌هاش نشست:"برای درست کردنش زمان زیادی گذاشتم، خوشحالم که بنظرتون خوب شده."
جمله‌ی آخرش رو با خجالت به زبون آورد و گونه‌هاش سرخ شد. با شنیدن خبر برگشت چانگبین و با آگاهی از اینکه قراره دوباره مرد رو ببینه، بهترین لباس‌هاش رو می‌پوشید‌. شانس باهاش یار بود که بالاخره بعد از مشغله‌های روزمره تونست چانگبین رو ببینه.
نگاه چانگبین خیره به گونه‌های رنگ گرفته‌اش بود و با اشتیاقش برای کاشتن بذر بوسه‌ای روی گونه‌هاش خودداری می‌کرد.
از چه زمانی بود نمی‌دونست؛ چانگبین خیلی وقت بود که قلبش رو به هایا باخته بود و آرزوی داشتنش رو هر شب قبل خواب مرور می‌کرد.
آرزوش این بود که سرنوشت هایا رو به سرنوشت خودش گره بزنه، دست‌های کوچیکش رو تو دست‌هاش بگیره و هرشب با صدای لالایی خوندنش به خواب بره. با بوسه‌ای روی پیشونی از خواب بیدارش کنه و خیره به پیچ و خم موهای بلندش، از صبحانه‌ی لذیذی که دخترک براش درست می‌کرد لذت ببره‌.
هایا که رنگ گونه‌هاش بخاطر سنگینی نگاه چانگبین حالا کاملا به رنگ گیلاس‌های سرخی شد که عاشقشون بود و لب‌ پایینش ناخواسته به جلو اومد.
چانگبین بی‌صدا خندید و بهش نزدیک شد، درست رو به روش ایستاد و روی صورتش خم شد:"این بانوی جوان به من افتخار میدن که باقی تمرینم رو همراهیم کنن؟"
هایا دوباره ریز خندید و لحن جدی‌ای به خودش گرفت:"البته! کسی باید باشه که اشکالاتتون رو رفع کنه‌."
چانگبین بلند خندید و سرش رو تکون داد. برخلاف اشراف زاده‌ها و درباریان که معمولا رفتار خشکی با اون و پدرش داشتن، چانگبین همیشه طوری رفتار می‌کرد که انگار سالیان زیادی باهاشون زندگی کرده و همخون اون‌هاست. چانگبین کشاورزاده‌ای بود که هرگز گذشته‌اش و مسیری که برای رسیدن به این جایگاه طی کرده بود فراموش نمی‌کرد.
هایا با خوشحالی‌ای که از لبخند و نگاهش مشخص بود به درختی که با کمی فاصله از چانگبین قرار داشت، تکیه داد و مشغول تماشای مرد شد.
...
_هایا! به چی داری فکر میکنی؟
با صدای پدرش از فکر و خیالات بیرون اومد و نگاهش کرد. مرد میانسال لباس کتان سفیدی پوشیده بود و بذرهایی رو توی گلدون‌های کوچیک می‌کاشت. دسته‌ای از موهاش سفید شده و روی پیشونیش ریخته بود. ته ریشی که به صورت داشت چهره‌اش رو پخته‌تر از چیزی که بود نشون میداد‌. دست‌های پینه بسته‌اش رو که دید، از روی تختش بلند شد. کنار پدرش، پشت میز نشست و دستش رو تو دست‌هاش گرفت. پینه‌های دستش رو نوازش کرد و گفت:"بهتر نیست بیشتر کارها رو به من بسپری پدر؟ این روزها خیلی از خودت کار می‌کشی‌."
مرد با حس نرمی دست‌های دخترش لبخند خسته‌ای زد و بوسه‌ای روی موهاش گذاشت:"نیازی نیست به فکر من باشی هایا! تو باید درس‌هات رو خوب یاد بگیری و پیشرفت کنی. من هنوز هم‌ میتونم به کارها برسم. حالا بهم بگو به چی فکر می‌کردی؟ به فرمانده سئو؟"
هایا لب‌هاش رو آویزون کرد و سرش رو به بازوی پدرش تکیه داد:"امروز دیدمش که به جای استراحت داشت تمرین می‌کرد. اون تازه از جنگ برگشته و باید استراحت کنه."
هایا هرگز به زبون نیاورده بود اما اون مرد به خوبی می‌دونست که دخترش دل به فرمانده جوان قصر باخته‌. دختران زیادی از اشراف زاده‌ها و بزرگان قصر، خواهان ازدواج با چانگبین بودن. هایا در برابر اون‌ها شانسی نداشت و این قلب سوگون رو به درد میاورد.
دوست داشت به دخترش بگه دست از این احساس برداره و اون مرد رو فراموش کنه اما نمی‌تونست. دخترکش روحیه‌ی حساسی داشت و تنها چیزی که بعد از باغبونی می‌تونست لبخند واقعی روی لب‌هاش بیاره، عشق فرمانده جوان بود.
سوگون چانگبین رو دوست داشت و همیشه تحسینش می‌کرد، اگه قرار بود دخترش رو دست کسی بسپاره اون همین فرمانده باهوش بود. با این حال سوگون ترجیح میداد واقع‌گرا باشه؛ اما دلیل دیگه‌ای هم بود که مانع اون میشد، رفتار چانگبین با هایا!
سوگون به خوبی متوجه شده بود که رفتار چانگبین با هایا چقدر متفاوت از بقیه‌ی دختر‌هاست. نگاه چانگبین به اون همیشه پر از تحسین و توجه خاص بود و حتی طوری باهاش رفتار کرده بود که هایا مثل یه دوست باهاش برخورد کنه. سوگون مرد بود و به خوبی معنی نگاه‌های چانگبین به دخترش رو می‌فهمید.
_پدر!
با صدای هایا به خودش اومد و متوجه شد مدت زیادیه داره خیره نگاهش میکنه.
_چیزی شده پدر؟
لبخندی روی لبش نشوند و سرش رو تکون داد:"نه دخترم! داری چیکار میکنی؟"
با دیدن گلدون سفالی آبی رنگی که روش طرحی از شکوفه‌های گیلاس کشیده شده بود، ابروهاش با تعجب بالا رفت و پرسید.
هایا در حالی که کمی خاک برگ داخل گلدون می‌ریخت با چشم‌هایی که می‌درخشید جواب داد:"میخوام این رو به چانگبین بدم."
سوگون با لبختدی معنی‌دار که هایا متوجهش نشد پرسید:"چی توش میکاری؟"
هایا در حالی که چند دونه‌ی بذر روی خاک میذاشت گفت:"فرمانده عاشق گل‌های نسترن و چایشونه، همیشه می‌بینم که خیره نگاهشون میکنه و کنار اون‌ها برای استراحت می‌شینه. میخوام این‌ها رو بکارم و بهش بدم، وقتی بزرگ شدن میتونه تو حیاط خونه‌اش بکاردشون."
سوگون سر هایا رو نوازش کرد و گفت:"اما ایشون وقتش رو ندارن که بهشون رسیدگی کنن."
لب‌های هایا به دو طرف کش اومد و با ذوق گفت:"برای همینه که تا وقتی جوونه بدن خودم ازشون مراقبت میکنم."
سوگون آهی کشید و نگاه از هایا گرفت. دخترش خیلی صبور بود و می‌تونست تا مدت‌ها برای دادن اون گلدون به چانگبین صبر کنه‌‌.
علاقه‌ی هایا به چانگبین واقعی و به دور از هیجانات جوانی بود و برای همین، ساده‌ترین کارها رو به بهترین شکل برای نشون دادن عشقش انجام میداد.
سوگون تعجب نمی‌کرد اگه روزی خبردار میشد هایا عشقش رو اعتراف کرده، اون در برابر احساساتش همیشه صادق بود.
_برای جشنی که برگزار میشه چه لباسی میخوای بپوشی؟
سوگون پرسید و هایا با تموم شدن کارش جواب داد:"خودم لباس میدوزم."
سوگون با تعجب پرسید:"پارچه‌اش رو مگه داری؟ اگه نه میتونیم بریم بازار و برات پارچه بخریم."
هایا سرش رو به دو طرف تکون داد و با ریختن آب تو گلدون گفت:"نیازی نیست پدر! یادته که به همسر خیاط سلطنتی کمک کردم باغچه‌ی خونه‌اش رو مرتب کنه؟"
سوگون تایید کرد و منتظر ادامه‌ی حرفش شد. هایا با خوشحالی گفت:"به جای دستمزد ازشون پارچه گرفتم. قراره برای هردومون لباس بدوزم. البته لباس پدر آماده‌اس و لباس خودم کمی کار داره! میخوای ببینی؟"
سوگون با خوشحالی دست‌هاش رو بهم کوبید:"دخترم برام لباس دوخته، البته که دویت دارم ببینم!"
هایا از جا بلند شد و به طرف صندوقچه‌ی چوبی گوشه‌ی خونه رفت تا لباس پدرش رو بیاره و سوگون با خوشحالی تماشاش می‌کرد.

*سولین:نور*

꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora