_ای خدایان بزرگ! ای الههی ماه! ما این مراسم رو برای خوشنودی شما انجام میدیم. برای خرسندی خالقینمون از ما بندگان کم توان...آتشدان رو روشن کنید!
صدای رسای مردی ریش سپید در آن تالار بزرگ میپیچید. تالاری ساخته شده از سنگهای گرانبها و ستونهای مرمری، با سکوهایی تراشیده شده از سنگ.
سقف تالار به واسطهی حفرههای بزرگ، آسمان پرستارهی سرزمین را به تصویر میکشید و ماه درخشان و باشکوه را هم.
در آن تالار که عطر و بوی شب بو در آن پیچیده بود، مردمانی با رداهای سیاه ماه نشان گرد هم نشسته بودند. مردمانی که هر کدام عمری به اندازهی دو نسل انسان داشتند و گویا مرگ در آن سرزمین به چشم نمیآمد.
در بلندترین نقطهی تالار، مردی با ریش سپید بلند و چشمان آبی بر تخت مرمرین نشسته بود. تختی به شکل هلال ماه که تابش مهتاب، درخشش باشکوهی به آن میداد.
مرد نشسته قبای سفید و ردای سیاه به تن کرده و تاج ماه نشانی از جنس طلای سفیر بر پیشانیاش خودنمایی میکرد. عصای تراشیده شده از عاج فیلش نشانی از ماه برخودش داشت و چشمان نافذش، چون مهتاب بر تمام نگاهها نفوذ میکرد.
کنار او بانویی به سن و سال خودش و با همان لباسها نشسته و بر مرکز تالار که راهبی سفید پوش و مرد جوانی در آن ایستاده و نشسته بودند.
با دستور راهب، راهبهای که گوشهای ایستاده بود ردای سفیدش را گوشهای گذاشت و با نمایان شدن لباس حریر سیاهش به آن دو نزدیک شد.
با مشعلی که در دست داشت آتشدان آهنی را که کنار مرد جوان خودنمایی میکرد، روشن کرد.
تعظیمی به راهب اعظم کرد و دوباره به جایگاهش بازگشت. راهب کهنسال چرخی به دور جوان زد و با دقت نگاهی به چهرهی روشن شده از شعلهی آتشش انداخت.
موهای بلندی داشت که صورت زیبایش را قاب گرفته بودند. چشمانش درخشش معصومانهای را به تصویر میکشید و آن حریر سفید پیچیده بر تنش، نتوانسته بود پیچ و خم هیکل خوش تراشش را از دیدها پنهان سازد.
نگاهش هیچ حسی نداشت، شبیه بازندهای به نظر میرسید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و هر آنچه برایش اتفاق میافتاد، طنز تلخی بود بیاهمیت.
با این حال، راهب اعظم سرزمین ماه خوب میدانست که آن جوان در صورت یافتن فرصتی به حتم او را خواهد کشت. آن مرد جوان به خوبی از نقشههای شومی که راهب در سر میپروراند آگاه بود و به همین سبب حذف او ضروری به نظر میرسید. و چه روشی بهتر از قربانی شدن برای خدایان مقدس؟
_ای الههی ماه! قرنهای متمادی دوشیزگان لایقمون رو برای خدمت در درگاه تو قربانی کردیم، اما این بار سرنوشت این مرد جوان رو برای تحقق این هدف والا انتخاب کرده. امیدداریم که این قربانی رو در چهاردمین روز درخشش ماه از ما بپذیری آمین!
_آمین!
با اتمام سخنانش صدای آمین گفتن مردم بلند شد. جمعیتی چند صد نفری که نمایندگان مردم سرزمین ماه در گوشه و کنار آن سرزمین جدا افتاده از تمدن بشری بودند. از هر قوم و نژادی در جهان، هر آن کس که توانی فراطبیعی داشت در آن سرزمین زندگی میکرد.
_قصد داری اینطوری واقعیت رو مخفی کنی؟ فکر کردی با مردن من حقیقت برملا نمیشه؟
مرد جوان با صدای آرام اما خشمگین، خطاب به راه گفت و باعث پوزخند او شد. راهب با لبخندی ساختگی نگاهی به جمعیت انداخت و سپس نزدیک او شد. با نگاهی شرور که خشم را چون خون در رگهای جوان پمپاژ میکرد گفت:"با مردن تو واقعیت مخفی نمیمونه، فقط مدت بیشتری بهم فرصت میده تا کارم رو تموم کنم."
چشمکی به جوان زد و ادامه داد:" باور کن هیچی، حتی موفقیت تو نقشهام نمیتونه به اندازهی مردن کوچکترین پسر مشاور فرمانروا برام جذاب باشه. صد حیف که دیگه به واسطهی ازدواج با شاهدختی که در سرزمینهای جنوبی به سر میبره، نمیتونی وارث بعدی تاج و تخت بعد از ولیعهد باشی یوگیوم!"
گوشهی لب یوگیوم بالا رفت و پوزخندی تحقیرآمیز نثار او کرد:"بسیار خب! اجازه میدم با این رویا زندگی کنی."
_زندگی تو تو دستهای منه و مطمئن باش قرار نیست به این سادگی ازش بگذرم.
از یوگیوم فاصله گرفت و در حالی که نسبت به موفقیت خود اطمینان صد درصدی داشت رو به فرمانروا تعظیم کرد:"فردا و در چهاردمین شب قدرتنمایی ماه، کیم یوگیوم طبق سنت دیرینهی ما با نوشیدن داروی شب، برای خدمت به الههی ماه این سرزمین رو ترک خواهد کرد."
فرمانروا سری به نشانهی تفهیم تکان داد و عصایش را در هوا تکان داد.
گلبرگهای سفید رنگ چون باران بر سرمردمان بارید و تبدیل به سکههای نقره شد صدای رسا و لطیف فرمانرواوش مردمان را پر کرد:"به شکرانهی این قربانی باشکوه، این هدایای کوچک رو به عنوان چشم روشنی به شما اعطا میکنم. بعد از انجام مراسم قربانی جشن باشکوهی خواهیم داشت."
صدای تشویق و هورای مردم بالا گرفت.در میان جمعیت دو جوان که کلاه شنل سیاهشان صورتشان را پوشانده بود، دورتر از همه ایستاده و نظارهگر مرد آشنایشان بودند.
_به نظرت نقشه به خوبی پیش میره؟ اگه نتونیم درست عمل کنیم جون عالیجناب به خطر میفته.
جوان قد کوتاه خطاب به دیگری گفت و نگاهی به یوگیوم انداخت. بشدت نگران بود و دستانش از عرق خیس شده بودند.
جوان قدبلندتر لبخند محوی زد:"میدونی بهترین زمان غافلگیری شکار کیه؟ زمانی که از این مطمئن شده دیگه کسی دنبالش نیست. در اون صورت دیگه نیازی به دفاع در خودش نمیبینه و درست همون لحظهاس که شکارچی باهوش گلوش رو پاره میکنه! اون کاهن احمق تصور میکنه که دیگه کسی جلودارش نیست اما نمیدونه که کنپیموک بوواکول، برادرزادهی فرمانروا چه خوابی براش دیدم!"
جوان دیگر بیصدا خندید:" مطمئنا فهمیدن اینکه برادر عزیزش نامجون تو این ماجرا دخیله بیشتر شگفت زدهاش میکنه."
کنپیموک سری تکان داد:"بهتره برگردیم! مراسم بزودی تموم میشه و ما باید خودمون رو آماده کنیم."
نامجون به تایید سرتکان داد و نگاه دیگری به یوگیوم انداخت.
....
چشم بسته و نشسته بود. درون اتاقی سنگی قرار داشت که تنها دریچهای کوچک روشناییاش را تامین میکرد. حکاکی هلال ماه روی دیوار رو به رو با همان نور اندک میدرخشید و هالهای از انرژیهای فرازمینی اطراف او میساخت. هالهای برای محافظت از او و البته جلوگیری از فرارش!
_فکر کرده با فرار خودم رو تحقیر میکنم؟
با پوزخندی گفت و چشم باز کرد. در آن اتاق جز تاریکی چیز دیگری نبود.
دستی به موهای سیمینش که حالا با کش سر سفیدرنگی محصور شده بودند کشید و به پشت روی زمین سنگی افتاد.
نگاهش به خلا سقف دوخته شد و گوشهی لبانش به بالا قوس برداشت:"فردا خیلی تماشایی میشه! بیا ببینیم بعد از مراسم فردا قراره چیکار کنی راهب اعظم! آرزوی فرمانروایی بر این سرزمین رو به گور میبری."
اولین بار که سر از نقشههای شوم آن مرد درآورد ۱۵ ساله بود. زمانی که اولین بار قدم به معبد ماه گذاشت و به عنوان راهب مشغول تحصیل شد. یک شب که برای پرسیدن سوالی از راهب به اقامتگاهش رفته بود اتفاقی سخنانش را با وزیر ارشد شنید. راهب اعظم طی این قرنها تحت عنوان قربانی برای خدایان، جوانان لایق و انتخابی برای شغلهای مهم حکومتی را از میدان به در میکرد تا هم پیمانانش، عرصهای برای قدرتنمایی بیابند. انتهای هدف او رسیدن فرزند به عنوان جانشین ولیعهد بود و یوگیوم اطمینان داشت که ولیعهد بلافاصله پس از به قدرت رسیدن پسر راهب خواهد مرد.
یوگیوم درست پس از انتخاب به عنوان داماد آیندهی امپراطور، به بهانهی خوابی که یک راهبه دیده بود وارد معبد ماه شد و حالا به عنوان قربانی بعدی انتخاب شده بود.
او طی این سالها تلاش بسیاری برای مقابله با راهب کرده و این دلیلی بود برای حذف شدنش توسط راهب اعظم!
_که اینطور! من بیشتر از تو مشتاق مراسم فردا هستم یانگ یوچان. مطمئنم غافلگیری خوبی برات میشه.
به نرمی خندید و پلک برهم گذاشت تا عالم رویا او را هر چه سریعتر به فردا برساند.
.....
_همهی مقدمات رو آماده کنید. دقت کنید که داروی فردا سرفرصت باید عوض بشه، چند محافظ امین رو هم برای همراهی عالیجناب کیم انتخاب کنید. به گروه مسلح بگید آماده باشن، ممکنه مجبور به درگیری باشیم.
نامجون نگاهی به کنپیموک انداخت و گفت:"با اون شخص صحبت کردم، گفت همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت. باقیش رو باید به عالیجناب بسپریم."
کنپیموک سر تکان داد:"فردا روز مهمیه و اگه نتونیم حرفمون رو اثبات کنیم، نه فقط یوگیوم بلکه همهی ما خواهیم مرد."
_اجازهی چنین اتفاقی رو نخواهیم داد.
....
چشم بسته بود و به آوای ربانی پیچیده در آن اتاقک گوش میسپارد. آن آوای دلنشین زمانی منبع آرامش و امنیت روانش بود؛ به قدری که هر گاه اندکی مضطرب و یا آشفته میشد به آن پناه میبرد.
آوایی که زمانی باور داشت از الههی ماه به یادگار مانده، اما حالا تمام اینها علی رغم زیبایی گذشته برایش تلخ و گزنده بودند.
دروغ؛ از نظر یوگیوم تمام این ادعاها دروغی آراسته به حقیقت بودند و تنها وسیلهای برای فریب عوام. به خوبی دانسته بود که تمام این ادعاها صرفا برای تحت تسلط داشتن خاندان سلطنتی و تامین منافع راهبان بودند.
هر گاه حکم سلطنتی خلاف میلشان بود، با ادعایی ربانی و روحانی باطلش میساختند و حتی اعتبار فرمانروا به عنوان نمایندهی الههی ماه زیرسوال رفته بود.
با شنیدن صدای پا گوش تیز کرد و خیره به آن نقطهی نامعلوم منتظر ماند. خیلی زود بوی خاکستر مشامش را پر کرد و لبخند بر لبانش مهمان شد:"فکر نمیکردم به دیدنم بیای، لااقل نه انقدر زود!"
کنپیموک که حالا چون راهبین لباس پوشیده و سر تا ما سفید پوش شده بود وارد اتاقک شد و مقابل یوگیوم مانده در تاریکی نشست. دست بر زانو گذاشت و پاسخ داد:"خواستم برای آخرین بار خیالت رو از فردا راحت کنم."
یوگیوم خندهای کرد و چشم در آن تاریکی چرخاند:"خیال راحت؟"
کنپیموک تکانی به خود داد:"میدونم آسون نیست و خوب میدونم چقدر رو به رو شدن با اون کاهن سخته، با این حال بهتره خوشبین باشی. همه چی طبق نقشهی مقرر شده داره پیش میره و جای نگرانی نیست."
یوگیوم سر کج کرد:"متوجه تغییرات نشده؟"
کنپیموک تایید کرد:"نه هنوز چیزی نفهمیده! افراد کارشون رو با مهارت دارن انجام میدن."
لبخند کنپیموک ما بین تاریکی گم شد و یوگیوم خیره به باریکهی نور، با لحنی آرام که به سختی شنیده میشد ادامه داد:"فکرش رو نمیکردم که به اینجا برسیم."
یوگیوم سر تکان داد و با دستانی مشت شده پاسخ داد:"سالهای زیادی با بیخیالی در اون مراسم نشستم و تماشا کردم که چطور دختران جوان براب قربانی شدن انتخاب میشن. برای من مسئلهی عادیای بود، حتی اشکهایی که لحظات آخر صورتشون رو خیس میکرد هم برام قابل درک نبودن. هرچند که هیچکس دوست نداره زندگیش رو در چنین سنی از دست بده، اما گمان میکردم باید خوشحال باشن. اونها داشتن راهی یه زندگی متفاوت و بهتر میشدن و این باید خوشحالشون میکرد."
با تاسف خندید:"حالا میفهمم...اونها میدونستن چیزایی که تو گوششون خونده شده، توهمیه که بهشون داده شده و چنین چیزی وجود نداره. فهمیده بودن که الههی ماه هرگز اینطور با راهبان خودش رفتار نمیکنه اما راه به جایی نمیبردن. مطمئنم که خیلیاشون رازهایی رو با خودشون به گور بردن که فاش شدنش میتونست دودمان یانگ رو به باد بده."
کنپیموک بدون تغییر مقصد نگاهش واقعیت دیگری را بیان کرد:"خیلی از اونهایی که مردن یا به معابد دور افتاده منتقل شدن...اون ها به بهانهی تهذیب و قدرت بخشیدن به نیروهای درونیشون، به تخت خواب یانگ و همدستهاش راه پیدا کردن. اون پیرمردهای وحشی افسار امیالشون رو رها کردن و مهر خواست خدایان به تمام اعمال شیطانیشون زدن."
نگاهش این بار روی یوگیوم نشست:"اما دیگه وقتشه که از این راحتی محروم بشن. بیشتر از این اجازهی نابودی رو بهشون نخواهیم داد. "
یوگیوم پلک بر هم گذاشت و با طمانینه گفت:" جدای از کارهای جشن، هر چه سریعتر والدینی رو که حاضر شدن راجع به فساد یانگ صحبت کنن جمع کن. باید مطمئن بشی که جای امنین و دست کسی بهشون نمیرسه."
کنپیموک ابرویی بالا برد:"میخوای چیکار کنی یوگیوم؟"
_هر چه شواهد بیشتر باشن انکار برای اون مرد سختتر میشه. پزشکی رو پیدا کردم که میتونه شهادت بده کاهن اعظم قصد داشت ولیعهد رو مسموم کنه. شواهد و مدارکی هم از دیدار پسرش با سران مخالف و افراد خارجی داریم که میتونه کمکمون کنه.
کنپیموک با بازیگوشی خندید:"خیلی دوست دارم صورت له شدهی اون مرد رو ببینم!"
یوگیوم سری تکان داد:"بزودی به آرزومون میرسیم کنپیموک! اما دقت کن! اگه به هر دلیلی مشکلی برای ما پیش اومد، نباید باقی افراد آسیب ببینن."
_مراقب همه چی هستم یوگیوم. دیگه باید برم!
برخاست و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاقک بیرون رفت.
در امتداد دالان سنگی روشن شده با مشعلهای کوچک پیش رفت تا به خارج از عمارت راهبین اصلی رسید.
جایی که ماه بر فراز حیاط عظیم و سنگیاش میتابید و لباس نگهبانان و راهبین را روشن میکرد.
بیتوجه به تعظیم نگهبان از معبد خارج شد و به سمت چپ پیچید. راهی که از شهر فاصله میگرفت و به جنگلی با درختان سیمین بدون برگ میرسید. جادهی نفرروی پر شده از سنگهای شیشهای رنگی به وسیلهی کرمهای شب تاب روشن شده بود.
کنپیموک بدون توجه به سیاهیای که خلاف جهت او پیش میرفت، تنها به مقصد خود میاندیشید. مقصدی که به دیدار با شخص خاصی منتهی میشد. پوزخندی زد و قدمهایش را سرعت بخشید تا هر چه سریعتر به کلبهی مخفی شده میان جنگل ماه برسد.
......
_امیدوار بودم که زودتر از اینها ببینمتون جناب بوواکول!
کنپیموک نگاهی به اطراف انداخت و به جلو خم شد:"ما از هر طرف تحت نظریم. نمیتونستم خطر کنم."
مردی که در تاریکی گوشهی کلبه نشسته بود سر تکان داد:"درسته! نباید اون مرد از دیدار ما بویی ببره. حدااقل نه تا زمان برگزاری مراسم."
کنپیموک کمی سکوت کرد و سپس گفت:"تمامی اسناد و مدارک رو تحویل شما میدم. شاهدینمون تو مکان امنی هستن، به محض رسیدن زمان مناسب میاریمشون."
مرد دستی بر ریشهای کوتاهش کشید:"پس حالا نیازه که من وارد عمل بشم. امشب قولی که بهتون دادم عملی خواهم کرد."
کنپیموک مدتی سکوت کرد و سپس خطاب به آن مرد پرسید:"شما بسیار به کاهن اعظم اعتماد داشتید، چطور شد که به یوگیوم اعتماد کردین؟"
مرد نفسی گرفت و با کمی تعلل پاسخ داد:"یوگیوم پسر مردیه که حتی بیشتر از پسرم بهش اعتماد دارم. بارها حسن نیت و درستکاریش برای من ثابت شده اما تنها این برای اعتماد به حرفهاش کافی نبود."
کمی به جلو متمایل شد:"یک بار وقتی از جلسهی شبانه وزرا برمیگشتم، اتفاقی یکی از مشاورین رو دیدم که داشت بانوی جوانی رو همراهش میبرد. با کمی دقت متوجه شدم که اون بانو قبلا راهبه معبد بود. شما میدونید که راهبان معبد حق هیچگونه رابطهی عاطفی یا جنسی رو ندارن. اما اون بانو لباسی رو به تن کرده بود که عروسها شب ازدواجشون میپوشن."
کنپیموک سری به تاسف تکان داد و مرد این طور ادامه داد:"بعد از اون بود که دستور دادم راهبین رو زیر نظر بگیرن. اونجا بود که متوجه شدم این مرد جوان دروغ نمیگه."
کنپیموک نیم نگاهی به مرد انداخت:"این نهایت خوش شانسی ما بود که شما با ما همراه شدید. حالا فردا با اطمینان بیشتری به کارمون ادامه خواهیم داد."
.....
دشت وسیع پر شده بود از گلهای داوودی و گلهای سفید. قدرت ماه به اوج خود رسیده بود و سرزمینش روشنی روزهای زمینی را تجربه میکرد.
پردههای حریر سفید آویزان از ریسههای بلند طلایی بودند و میز و صندلیهای سیمین پر شده بود از ظروف نقره. غذاهای کبابی و میوههای خوش رنگ و شراب ناب چشمها را نوازش میکرد.
مردمان سرزمین ماه این بار برای بزرگداشت جشنی باستانی و بزرگ گرد هم آمده بودند.
جشنی به افتخار تقدیم قربانی دیگری به الههی ماه که بسیار به مذاق کاهن اعظم خوش آمده بود.
همگی از زن و مرد قبای بلند سیاه با ردای کلاهدار سفید به تن کرده بودند و گردنبند ماه بر گردنشان میدرخشید.
کاهن اعظم در صدر محفل کنار خاندان سلطنتی ایستاده و چشم به جایگاه قربانی دوخته بود.
چالهای که رو به روی آن میز مرمرین سفیدی با دو جام نقره و ظرف نقرهای به شکل ماه بر روی آن قرار داشت.
با صدای طبلهای بزرگ و شیپورهای جارچیان، توجه همگان به مسیر فرش شده با گلبرگهای سفید جلب شد.
یوگیوم با لباسی بلند و سر تا پا سفید، به همراه دو راهبهی جوان به پیش میآمد. صدای نواختن سازهای بزرگ و کوچک همراه شد با آواز راهبینی که دو طرف راه ایستاده و گل سفید بر سر قربانی جوان میریختند.
یوگیوم با طمانینه به پیش میآمد و تمام مدت، نگاهش خیره به کاهنی بود که پوزخندی پیروزمند بر گوشهی لبانش جا خوش کرده بود.
نیم نگاهی به کنپیموک که در جایگاهی پایینتر از خاندان سلطنتی نشسته بود انداخت و با دیدن چشمان براقش لبخند محوی زد.
با اینکه میدانست آن زهر خونین جای گرفته در جام ماه او را نخواهد کشت اما ترس داشت. اگر اندک خللی در نقشهشان پیش میآمد، قطع به یقین جانش را زیر شکنجه از دست میداد و در آن صورت کاری از کسی ساخته نبود.
یوگیوم زندگی را دوست داشت اما مسیری که در آن قدم گذاشت، قماری بود با جانش. بارها لغزید و قصد کرد به رها کردن هر آنچه بود اما نتوانست.
وجدانش او را آسوده باقی نمیگذاشت و هر شب به زندگیهایی که بخاطر جاه طلبی کاهن اعظم بر باد رفته بود مرور میکرد.
به یاد جوانکی افتاد که در نبردی اسیر شده و به آن معبد آورده شده بود. جوانکی بیگناه که تنها جرمش نفس کشیدن در کشوری بود که دشمن سرزمین ماه محسوب میشد و عاقبت خوشی هم نیافت. به عنوان برده به معبد فرستاده شد و سرانجام قطعه سنگی عظیم او را زیر خود له کرد.
به یاد دخترکی افتاد که در ظاهر به ازدواج پسر یکی از اشراف درمیآمد اما تبدیل شد به عروسکی برای فرو نشاندن امیال متحدان صاحبش.
به چشمهای گریان و گاه مطمئن اما حسرت باری فکر میکرد که چگونه چند جرعه نوشیدنی زندگیشان را میبلعید.
آه از نهادش برخواست و افکار مشوشش را رها کرد. دیگر زمان پایان دادن به همه چیز بود و او باید بهترین خود را نشان میداد. قرار بود نامش در تاریخ سرزمینش جاودانه شود به نیکی، اگر بخت با او یار بود!
_به پیش بیا راهب بزرگ!
با صدای کاهن اعظم دندان بر هم سایید و در جایگاه قربانی نشست.
کاهن اعظم مقابلش ایستاد و در حالی که خنجری از آستین خود بیرون میآورد گفت:"زمان اون رسیده که قربانی ارزشمندمون رو تقدیم خدایان کنیم، تا در کنار دیگر راهبینی که پیش از این وارد قلمروی الهه ماه شدن به بانوی بزرگ ما خدمت کنه. امید داریم که این مرد جوان ما رو در بندگی الههی ماه سربلند کنه و یک بار دیگه نشان افتخار بندگی رو بر شانههامون حک کنه."
دست یوگیوم را در دست گرفت و با همان لبخندی که روان مرد را به بازی میگرفت سرانگشت اشارهاش را با برید. خون جهیده از زخم را درون جام خالی ریخت و سپس چند جرعهای از آن زهر خونین جا گرفته در جام ماه را با آن خون ترکیب کرد.
نتیجهاش شد مایعی به سیاهی شب که به تدریج رنگ مهتاب به خود میگرفت.
_بنوش! بنوش ای بندهی برگزیده! بنوش و از جانب ما به درگاه الههی ماه برو.
راهبهای که کنارش ایستاده بود جام را به دست گرفت و مقابل یوگیوم نشست.
نگاهش مغموم بود و متاسف اما یوگیوم شکایتی از او نداشت. آن دخترک بیگناه هیچ نقشی در این عاقبت نداشت پس لبخندی به او زد و پلک بر هم گذاشت. با این کار نگاه دخترک کمی آرام گرفت و جام را به یوگیوم داد.
یوگیوم نگاه کوتاهی به کاهن اعظم انداخت و یک نفس جامش را سرکشید. مزهی تلخ و شوری که تا پیش از این نچشیده بود، زبانش را به آتش کشید و اخم بر پیشانیاش نشست.
گرمایی به یکباره بر جانش افتاد و دستانش به لرزه افتاد.
دیگر صدای کاهن اعظم را که مشغول خواندن دعا بود نمیشنید. نفسهایش به شماره افتاده و گلویش خس خس میکرد. چنگ بر گلویش انداخت و با صورت روی زمین افتاد.
با وجود درد شدیدی که نمیتوانست بر زبان بیاورد نگاهش را به چشمان کاهن دوخت. با اینکه او را تار میدید اما میتوانست حیرت و تعجب نشسته بر نگاهش را ببیند.
کاهن اعظم چون دیگر مردمان با بهت و حیرت به مردی که از درد پنجه بر زمین میکشید و هر آن انوار نقره فام از تنش ساتع میشد نگاه میکرد و نمیدانست چه بر سر آن مرد آمده.
زهری که به او خورانده بود مرگی آرام و به دور از درد را به قربانی میداد اما این حالت قربانی برایش غریب بود.
کاهن جوانی خود را به او رساند و آنچه را که باعث وحشتش بود بر زبان راند:"این...این اثر داروی شب نیست...این بیشتر شبیه طلسم لوناس!"
آن طلسم را به خوبی میشناخت، هدیهای از جانب الههی ماه که تمام نیروی معنوی فرد را بیرون میکشید و قدرتی چند برابری به او میداد. قدرتی که میتوانست هر سحر و جادویی را باطل ساخته و همه کس را تحت سلطهی خود دربیاورد. طلسمی که میتوانست مهر تایید الهی ولیعهدی آن مرد باشد و این اصلا به نفع کاهن اعظم نبود.
_چه توضیحی برای این اتفاق دارید کاهن اعظم؟
با صدای فرمانروا نگاه مبهوت کاهن سمت او برگشت:"من...متوجه نمیشم سرورم!"
فرمانروا مشت بر تخت کوبید و فریاد زد:"شما به ما گفتید که یوگیوم به عنوان قربانی انتخاب شده و حالا چی میبینیم؟ قربانی خدایان حکم الهی جانشینی رو داره درست مثل ولعیهد فعلی!"
کاهن اعظم مستاصل قصد دفاع از خود را داشت اما با صدای مرد جوانی که از جایگاه تماشاچیان برخاست نقشههایش را نقش بر آب دید.
_ایشون به خوبی از این موضوع آگاه بودن، به همین سبب نقشهی قتل ولیعهد ثانی رو کشیدن تا پسر خودشون رو به ولیعهدی برسونن.
کنپیموک با اعتماد به نفسی که از نگاه آتشبارش میبارید وارد جایگاه شد و رو به روی فرمانروا ایستاد:"عالیجناب! قرنهای متمادی کاهنان معبد ماه مورد احترام مردم و نمادی از صداقت و راستی بودند و به راستی که چنین بود. اما باید بدونید که همه چیز با روی کار اومدن این کاهن تغییر کرد."
_این یاوه گوی مکار رو بگیرید!
کاهن اعظم با خشم فریاد کشید اما فرمانروا با تشر ساکتش کرد:"ادامه بده مرد جوان!"
کنپیموک تعظیم کرد و ادامه داد:"سرورم! جناب یانگ از همونابتدا با آگاهی از اینکه یک بار دیگه ولیعهد الهی بعد از دو قرن به سرزمین ماه برخواهد گشت وارد معبد شدن. در این معبد کاهنین خائنی که در زمان حیات کاهن اعظم فقید جرات خیره سری نداشتن دور خودش جمع کرد و نقشهای کشید. هر بار که ولیعهد ماه به سلطنت برسه لایقترین افراد پا به عرصهی قدرت میذارن و کشور دوران طلایی خودش رو طی میکنه. کاهن اعظم با نقشهای دقیق و حساب شده و به بهانهی قربانی تک به تک افرادی که تعیین شده بودن از میان برداشت. به خوبی میدونست تنها راه حذف بیدردسر اونها همینه که به بهانهی برگزیده بودن اونها رو تبعید و یا قربانی کنه. از روزی که متوجع ولیعهدی راهب کیم شد هم تصمیمش رو گرفت تا از میان برش داره اما اشتباه کرد، چون راهب کیم مصمم به مقابلهی با او بود."
نگاهش بین مردمی که با جیغهای کوتاه و صدای زمزمه باهم صحبت میکردند چرخید و بعد از دیدن یوگیومی که به ظاهر آرام گرفته بود و میدرخشید، خیره به یوچان ادامه داد:"قضیه به اینجا ختم نمیشه سرورم! این مرد و همراهانش از هیچ فساد مالی و جنسی روی گردان نبودن. اونها به بهانهی نجات فرزندان اشراف و فقرا از این سرنوشت ازشون رشوههای کلان میگرفتن و یا دخترانشون رو به بردگی. اما در نهایت هیچ نفعی عاید اون مردم نمیشد. میتونید با شاهدینی که در این مورد میتونن شهادت بدن دیدار کنید."
فرمانروا سری به تفهیم تکان داد. گویی از این اتفاق شگفت زده نشده بود.
کاهن اعظم با ترسی که بر دل و جانش افتاده بود رو به دیگران گفت:"چطور حرف آدمی مثل بوواکول رو باور میکنید؟ من سالیان طولانی به الههی ماه خدمت کردم وظایفم رو انجام دادم. من مرد درست کاری هستم."
_دروغ میگه سرورم! این مرد یه شیاده!
به ناگه مردی روستایی با وضعی پریشان و لباسهای مندرس جلو آمد و پشت سر او مردان و زنانی که سر تا پا لباسهایی مندرس و پاره به تن داشتند. توجه فرمانروا و کاهن اعظم به مرد جلب شد و یوچان با دیدن او خشمگین دندان بر هم سایید.
_ما از دهکدهی جنوبی اومدیم سرورم. ما کشاورز و باغدار بودیم و زندگیمون به خوبی سپری میشد. تا اینکه راهبین تحت فرمان کاهن اعظم به روستا حمله ور شدن و دختران و پسران جوان ما رو بردن. اعتراض و التماس ما باعث شد که به تدریج هر چی داریم بگیرن و خودمون بهرهای از کارمون نبریم."
صدای سوز و گداز تایید روستاییان اخم بر پیشانی پادشاه انداخت.
_عالیجناب! لطفا ما رو از ظلم این مرد نجات بدید. ما تا مدتها جرات صحبت نداشتیم و بخاطر بچههامون که فکر میکردیم زندهان مجبور به سکوت بودیم. اما این مرد به اسم الههی ماه به ما ظلم میکرد و دسترنج و جوونهامون رو میگرفت. ما رو نجات بدید سروم!
_ما رو نجات بدید سرورم!
کاهن اعظم با احساسی درآمیخته با خشم قصد سخت داشت. گویی که چرب زبانی و سیاستش میتوانست نجات دهندهی او باشد. تلاش او اما با ورود طبیب سابق دربار ناکام ماند و مات و مبهوت به مردی که زنده و سالم آنجا ایستاده بود خیره شد.
طبیب با لباسی کوتاه وسفید و پوتینهای چرم سفید دستی به ریش کوتاهش کشید و تعظیم کرد.
کنپیموک به خوبی برنامه ریزی کرده بود تا کاهن اعظم مجال سخن نیابد:"سرورم زنده باشند!"
پادشاه با دیدن طبیب خود با تعجب سری تکان داد و هیچ نگفت. تصور میکرد که آن مرد بر اثر گزش مار جان خود را از دست داده اما او سالم رو به رویش ایستاده بود:"تو...چطور زنده هستی یوهان؟"
یوهان لبخندی زد و به عادت همیشگی دست به کمر ایستاد:"متاسفانه نقشهی کاهن اعظم خوب پیش نرفت."
یوچان دستپاچه فریاد کشید:"چطور جرات میکنی دروغ بگی؟"
_اونی که دروغ میگه مننیستم تویی خائن!
طبیب فریاد کشید و ادامه داد:"عالیجناب! تمام این سالها منتظر راهی بودم تا بدون خطر این مطلب رو به گوشتون برسونم. این مرد خائن برای رسیدن پسرش به قدرت نه تنها قصد داشت ولیعهد ماه رو مسموم کنه بلکه قصد داشت فرزند ارشد شما رو با دارویی به تدریج روانهی مرگ کنه. اگه متوجه این موضوع نشده بودم ایشون الان مرده بودن. وقتی متوجه شدم این اتفاق از طرف ایشونه بهشون هشدار دادم اما این مرد طبق عادت قصد کرد منو از سر راه برداره. غافل از اینکه حتی بدون من مدارک و شواهد به جا مونده قرار بود رسواشون کنه."
کاهن اعظم با خشم به سمت طبیب یورش برد اما سربازانی که حالا به جمع مردم اضافه شده بودند مانعش شدن.
یوچان با تقلا و تلاش فریاد میکشید و بیشتر در آن باتلاقی که رو به رویش بود فرو میرفت:"اینها بهتانه سرورم! این خائنین میخوان من رو نابود کنن. لطفا به حرفهاشون گوش ندیر من نمایندهی الههی ماهم"
پادشاه با خشم ایستاد و با قدمهایی محکم به یوگیومی چشم بسته آرام نفس میکشید نزدبک شد:" از روزی که این پسر مخفیانه با من دیدار کرد متوجه شدم چیزی راجع بهش عجیبه. نوعی قدرت الهی حس میکردم در وجودش. وقتی راجع به خائنی مثل تو صحبت کرد اولش عصبانی شدم اما بعد به کمک دوستانش ثابت کرد که تو چه آدم پلیدی هستید. ارباب بوواکول!"
کنپیموک پیش رفت و با تعظیمی منتظر ماند:"این مرد رو بندازید تو سیاه چال تا در اسرع وقت به حسابش رسیدگی بشه. ولیعهد ماه رو به اقامتگاه سلطنتی برید تا طبیبان دربار درمانش کنن. این مردم رنج دیده رو هم در امنیت کامل تو پایتخت نگه دارید تا بعد از دادگاهی شدن کاهن اعظم راجع بهشون تصمیم بگیریم. قطعا رنجهایی که متحمل شدن جبران خواهیم کرد."
با اینکه هیچ صدایی از حضار شنیده نمیشد و هر کدام در بهت و حیرت از آنچه پیش آمده بود بودند اما احساس رضایت را میشد در نگاه کنپیموک و روستاییان ستم دیده دید.
کنپیموک با لبخندی اکنده از پیروزی تعظیم کرد و نگاهی به یوچان خشمگین انداخت. پیامنگاهش واضح بود، هیچ ظلمی در جهان پایدار نمیماند همانطور که شب و روز در جهان فانی در حال گذر بود.
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂
Fanfiction*در حال آپ* این بوک شامل مولتی شات از گروههای مختلفه *مولتی شاتها به چند گروه بازگردانی میشن.*