چپتر دوم:
طول حیاط رو اونقدر آروم قدم زده بود که لباس تنش از بارون خیس شده بود. انگار زورش میومد پاش رو به اون بخش ممنوعه بذاره.
اما باید زودتر خودشون رو به اتوبوس میرسوندن و هنوز توی خونه بودن. به کفشهای گلیش زل زده بود. خواهرش، لاتی رو با موهای سفیدش دید که بالاخره چمدونش رو زیر ایوون آوورده و با لحن شتاب زدهای به خواهرهای دیگهش دستور میده.
خواهر کوچکترش که موهاش رو خرگوشی بسته بود و از توصیههای لاتی کلافه به نظر میرسید، خودش رو توی بغل لویی جا داد و با صدای بندی گفت:«وای! لطفا این دیوونه رو زودتر ببر راحتمون کن لویی!»
لویی تک خندهای کرد و روی شقیقهش رو بوسید. اما مثل همیشه، سکوت تنها جوابش بود.
از گوشه ی چشم، سایهی مادرش رو هم پشت پنجره میدید. اما تموم شب رو به خودش قول داده بود که سمت آغوشش نره. برای حواس پرتی خودش، به خواهر دیگهش اشاره کرد تا اون رو هم بغل بگیره و حالا دو قلویهای خودش رو بین بازوهاش داشت.
دو قلوهای عزیزی که تنها لبخند روزهای خسته و ناخوشش بودن. دخترایی که خودش بزرگشون کرده بود. تمام مدتی که مادر پشت شیشه اون ها رو تنها گذاشته بود. خودش، و گاهی هم لاتی. اما حالا داشت دخترهاش رو به کسی میسپرد که میدونست حالا دیگه از پس خودش هم بر نمیاد.
سرش رو نزدیک گوش های جفتشون برد و زمزمه کرد:«هر کاری داشتین، میتونین بهم زنگ بزنین. مهم نیست چه وقتی. فلورنس قراره گهگاهی بیاد به گلای اتاق من آب بده، اگر چیزی لازم داشتین بهش بگین ناراحت نمیشه.»
فیبی و دیزی که حالا دست هاشون رو دور تک برادرشون پیچیده بودن، همزمان با هم زمزمه کردن:«دلمون برات تنگ میشه بوبو. کاش میشد باهات بیایم.»
و قبل از اونکه این جمله بخواد پاهای لویی رو سست کنه، لاتی دخترها رو از بغلش بیرون کشید و با صدای همیشه بلندش مجبورشون کرد خداحافظی کنن.
درست وقتی که از گوشهی چشمهای آبیش حرکت درخت ها و خونه ها رو میدید و بوی کهنگی تاکسی توی بینیش پیچیده بود، نگاه سریعی به شیشهی پشت ماشین انداخت تا شاید سایه ی کاج بیرون از خونه بتونه آرومش کنه. اما فقط ماشین ها و قطرات بارون رو میتونست تماشا کنه.
لاتی که متوجه حال بد برادرش بود، فشار آرومی به رونش آوورد و بعد از متوجه کردن نگاهش، با اطمینان براش پلک زد. لاتی حتی نمیتونست حدس هم بزنه که توی سر برادرش چی میگذره.
رد خون زیر آب یخ زده و صورت محوی که فقط چند بار تونست زیر جریان آب، به سطح یخی بکوبه.
DU LIEST GERADE
If The World Was Ending [L.S]
Fanfictionتونست چال گونههای مرد رو زیر نور آبی رنگ چراغ ببینه. حس کرد از لای پروندهای که به سینهش چسبونده، چیزی زیر پاهاش افتاد. پایین رو نگاه کرد و صدای دکتر، توی گوشهاش زنگ زد: -برای مسابقهت میام قهرمان! امیدوارم موفق باشی. چیزی زیر پاهای لویی نبود. حد...