#nj_black
این وانشات رو تابستون نوشتم و یکجای دیگه اپ کردم، اما خب از اونجا پاک شد و حالا که ریدرهای خودم رو دارم برای شما اپ میکنم.عیدتون مبارک، امیدوارم ۱۴۰۲ سالی باشه همه ازش به عنوان مبدا اتفاقات خوب یاد کنن.
ووت و کامنت یادتون نره!❤️😘
____________________+نمیخوای واسم دعایی چیزی بکنی؟
؛امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمت پسره ی روانی.
+به این میگن دعای خوب، منم همین حس رو به تو دارم عزیزم
با فرستادن بوسِ پرتابی به طرف نگهبان در زندان، شروع به راه رفتن توی خاکی کنار جاده کرد.
تا شهر ۲۰کیلومتر مونده بود و تا اولین پمپ بنزین ۶ کیلومتر!
۴۵دقیقه ای راه رفتن زیر افتاب بیابون طاقتش رو طاق کرده بود تا بالاخره اولین سواری بهش نزدیک شد و توقف کرد!_توی این جاده پشه هم پر نمیزنه، توی جیگر اینجا چیکار میکنی؟
لبخند حرصی روی لب های هوسوک نشست و بدون توجه به اون راننده به راهش ادامه داد.
_هی چرا سوار نمیشی؟تا شهر هنوز خیلی مونده، بپر بالا.
+ تا اینجا که پیاده اومدم بقیش هم پیاده برم دیگه؟ها؟ چطوره بچ؟
_عا بیبی قهر نکن دیگه شرمنده دیر شد ، داشتم یه خوشگل خانم رو میرسوندم خونه ش ،بیا دیگه
خیلی زود از حرفش پشیمون شد البته چون همون لحظه در طرف راننده باز شد و یقه تیشرت عزیزش مچاله شده توسط دوست پسرش کشیده شد . شوک ش وقتی به اوج رسید که یه بوسه خیس و کثیف شروع شد .هوسوک اجازه وارد شدن زبون یونگی رو به دهنش نداد در عوض خودش توی دهن اون بسکتبال بازی میکرد ، با زبونش همه جا رو دریبل کرد. یونگی واقعا فکر نمیکرد از این شوکه تر بشه ولی اشتباه بود چون هوسوک به سرعت یونگی رو از خودش دور کرد و یه مشت محکم به گونه گاز گرفتنی دوست پسرش کادو داد.
با عجله جای راننده نشست و فرمون ماشین رو بغل کرد.+ربکاااا دلم واست تنگ شده بود دختر جذاب من
ربکا ماشین قرمز رنگ هوسوک که واقعا هر کاری میکرد تا اتفاقی برای دخترش نیفته بود، هنوز هم خودش رو بخاطر دفعه قبل که ربکا اسیب دید نبخشیده بود .
یونگی طرف شاگرد نشست_اتیش کن بریم، البته اگه معاشقت با دخترت تموم شد!!
و دستش رو روی گونه قرمز که تا یکساعت دیگه ورم میکرد گذاشت.
بدون حرف دیگه ای مسیر رو طی کردن تا به شهر رسیدن و یونگی با اشاره دست و انگشتاش به هوسوک علامت میداد کجا بره و همچنان سکوت حکم فرما بود .
بالاخره یونگی رضایت داد و توقف کردن و خودش زودتر پیاده شد، هوسوک هم به دنبالش پا تکون داد.
وارد فست فودی شدن، چقدر اینجا خاطره داشتنن .
نشستنشون توی تاریک ترین بخش رستوران هم زمان با اومدن گارسون به میزشون شد.؛گاد، ببین کی انجاست، بچه سابقه دارمون برگشتهههه!!
این حرف باعث شد بیشتر کارکنان هجوم بیارن به دور میزشون.
؛وای کی ازاد شدی؟ ببین کی انجاست!اوضاع چه طوره؟توی زندان چیکارا میکردی؟؟
و از این قبیل سوالات پرسیده میشد.
+سلام بچه ها چطورین؟
همین که سعی میکرد فضا رو تحت اختیار خودش دربیاره حرف زد.
+امروز ازاد شدم و اگه لطف کنین از عقلتون استفاده کنین ، میخوام با دوست پسرم تنها باشم ، پس گمشید! با عشق!.
همه با خنده و خوشحالی اونا رو تنها گذاشتن، خوشحال بودن بچه دیوونه شون برگشته بود.
+برای تنبیه تاخیر امروز تو حساب میکنی.
_ تو توی زندان انقدر سنگ دل شدی؟؟ فقط یکم دیر کردم.
+۴۵ دقیقه ی کوفتی! میفهمی یعنی چی؟ کلم داشت سرخ میشد.!
حواسشون نبود که (جِف) یه هویی با دوتا سینی پر از طعم های مورد علاقه هوسوک وارد صحنه شد.
: هات داگ و کوکا واسه ی یونگی . سیب زمینی ،کنتاکی، پپرونی و دوتا اسپرایت واسه بچه حبس کشیده ی خودمون ، بخور جون بگیری، خیلی لاغر شدی مگه اونجا غذا نداشتن؟
گفت و رفت البته قبلش تشکر سپ رو شنید از این که بدون سفارش گرفتن میدونست باید چی براشون بیاره.
شام رو خوردن و این بار یونگی ماشین رو هدایت میکرد، ربکای اسپرتِ قرمز رو.
به مقصد رسیدن یه کاروان سفید رنگ که با اسپری رنگ نقاشی شده بود ، طرح هایی مثل یه دیک پر مو و پریکام روش و نوشته هایی مثل، منو بکن ددی ، بیشتر، تند تر، تو خوشمزه ای بیبی و ...
چون روندن همچین ماشینی داخل فضای عمومی و خیابون ها جریمه جالبی نداره دور تر از شهر زندگی میکردن، البته تا ۶ ماه پیش و الان بعد ۶ ماه قرار بود توی خونه کوچیکشون زندگی کنن.
هوسوک ۲۶ ساله به خاطر این که یه بچه ۱۸ ساله احمق که تازه گواهی نامه گرفته بود به ربکا اسیب زده بود ماشین طرف رو با چوبِ بیسبال به گا داد و خود لاشی ش رو به بیمارستان کشوند ، پس بله به جرم ضرب و شتم و اسیب به اموال عمومی ۶ ماه محکوم شد.
جلوی پله های که به در ورودی ختم میشد رسیدن که یونگی مثل یه پلنگ سیاه که توی شب میخواد شکار کنه هوسوک رو به بدنه کاروان کوبند و شروع به بوسیدنش کرد، کت لیِ پسر رو که زیرش تن خوشرنگش قرار داشت بعد در اوردن روی زمین انداخت، مطمئن بود هوسوک یکساعت قبل ازاد شدنش توی حمام زندان بدنش رو تطهیر کرده، با کلی دردسر از پله های کاروان بالا رفتن و وارد راه روی باریکش شدن که همون جا هوسوک زانو زد و شلوار یونگی رو پایین کشید و شروع به ساک زدن براش کرد.
یونگی کجا بود؟
قطعا از بهشت فراتر رفته بود، بعد ۶ ماه عشقش برگشته بود و داشت هواپیمای شخصی که تنها مسافرش یونگی بود رو به مقصد هر چه بالا تر بهتر هدایت میکرد._____________
میدونین ووت و کامنت دوست دارم؟!♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
rebecca
Fanficrebecca: sope وانشات از سپ با چاشنی های متفاوت♡ خوشحال میشم بخونید و ووت بدین، به داستان دیگه اکانتم هم سر بزنین♡