¯AM 10:30¯

155 31 0
                                    

  

             
         a temporary goodbye                  
                      یک خداحافظی موقت


مینگهائو زمانی که متوجه شد جونهوی هنگام دویدن ناگهان به یک درخت برخورد کرده، شروع کرد به خندیدن. پسر بزرگتر همیشه آدم دست‌وپا چلفتی‌‌ای بود.

مینگهائو به جونهوی که روی زمين نشسته بود و به آرامی پیشانی‌اش را می‌مالید نزدیک شد.
بنظر میرسید پسر بخاطر اتفاقی که افتاده کمی گیج است.
" آسیب دیدی؟ " مینگهائو پرسید، جونهوی سرش را به نشانه منفی تکان داد و دستی که برای کمک به سمتش دراز شده‌ بود را گرفت" بهت گفته بودم مواظب باشی! ممکن بود آسیب ببینی! اصلا چطور درخت رو ندیدی؟ ". جونهوی درحالی که هنوزهم کمی گیج بود، لبخند زد و شانه‌هایش را بالا انداخت" نمی‌دونم... اونقدر سخت مشغول فرار از دست تو بودم که متوجه درخت نشدم. اما اشکالی نداره. میدونی که من قوی‌ام، پس حالم خوبه! "
مینگهائو نیز لبخندی زد" خیلی خوبه که حالت خوبه. اما یادت هست که اگر صدمه ببینی نمیتونی از من مراقبت کنی؟" جونهوی در جواب نیشخندی زد و سرش را تکان داد.

پس از چندین دور بازی و دویدن، دو پسر به طرف عمارتی که مادر جونهوی در آنجا منتظرشان بود رفتند. دختر جوان که مدتی میشد در آن عمارت مشغول به کار بود، به هر دو آنها یک لیوان آب ولرم و یک حوله داد.

پس از کمی استراحت و رفع خستگی، دختر از آنها خواست به سالن اصلی بروند. بنظر می‌رسید مادر جونهوی حرف بسیار مهمی برای گفتن دارد.

چندی بعد مینگهائو با شانه هایی افتاده به صحبت‌های خانم وِن که با اقتدار روبه‌رویشان نشسته‌ بود و برنامه‌هایش برای سفر به هلند و دوره‌های آموزش حرفه‌ای پیانو برای جونهوی را به او اطلاع می‌داد.
او چنان روان و آهسته صحبت‌هایش را به پایان رساند که انگار دور شدن دو پسر از یکدیگر کم‌اهمیت ترین نتیجه این تصمیم بود.

مینگهائو انگار که مسخ شده باشد، در جای خود نشسته بود، نفسش به شمارش افتاده بود و بدون اینکه متوجه باشد اشک‌ها از چشمانش به روی صورتش روانه میشدند .
جونهویی با تاسف به پسر کوچک‌تر نزدیک شد "ببخشید هاوهاو باید زودتر بهت میگفتم اما مامان ازم خواست فعلا دست‌نگه دارم، هی میدونی که چقدر دلم برات تنگ میشه درسته؟ تو بهترین دوست منی"
"جونی اگر تو هم بری من واقعا تنها میشم... هوم.. لطفا نرو! ما حتی هنوز اون قطعه‌ای که نوشتی رو امتحان نکردیم! "
جونهویی دستانش رو دور پسر حلقه کرد تا در آغوشش گریه کند. خود هم دست‌کمی از او نداشت. بعد از اینکه مادرش اتاق را ترک کرده بود، تمام سعیش را کرده بود تا با گاز گرفتن لب‌هایش، اشکش را مهار کند اما بنظر میرسید چندان موفق نبوده. "هاوهاو، خواهش میکنم گریه نکن.. منم ناراحتم، دلم میخواد برای همیشه باهم باشیم و ازت مراقبت کنم... اما حتی زمانی که چندین مایل از هم فاصله داشته باشیم، میتونیم باهم دوست باشیم و باهم صحبت کنیم. درست مثل وقتی که تنها چند قدم باهم فاصله داریم"

مینگهائو با صدای گرفته از پسر بزرگتر خواست تا در زمان تعطیلاتش به او سر بزند.
"قول میدم... قول میدم بخاطر تو زود به زود به اینجا بیام"






_______________________

چپتر اول:>

زمانی که این داستان رو اولین بار خوندم، حس خوب و عجیبی نسبت بهش داشتم... امیدوارم شما هم دوسش داشته باشد.

1401/12/09

ووت و کامنت؟ :_)

¯A PIECE OF YOU¯Where stories live. Discover now