.a new beginning without you.
یک شروع جدید بدون تو.
صبح، زمانی که خورشید به تازگی درحال طلوع بود از خواب بیدار شد. هنوز برای شروع روز خیلی زود بود. مینگهائو معمولا زمان بیشتریی را صرف خوابیدن میکرد اما اعضای خانواده آماده بودند تا در این ساعت به محل کار خود بروند. آنها همچنین باید در پایان روز، زودتر از سایر مواقع به خانه بازمیگشتند و وسایل خود را جمع میکردند تا بتوانند در اسرع وقت آنجا را ترک کنند.
برای همه سخت بود. خانهای که حالا میخواستند از آن نقل مکان کنند، جایی بود که بیش از یک دهه در آن زندگی کرده بودند. عمر زیادی در آن سپری شده بود و خاطرات غیر قابل تکرار زیادی ساخته شده بود. با اینحال جابهجایی و نقل مکان تصمیم نهایی بود که با توجه به چهچیزی برای اعضای خانواده، به ویژه مینگهائو بهترین است، گرفته شده بود.
مینگهائو جعبه مقوایی نسبتا بزرگی که با وسایلش پر شده بود را با دقت بستهبندی کرد و سپس همراه با جعبههای دیگری که مادرش به او سپرده بود، در ماشین جا داد. او از ان دسته آدم هایی بود که دوست داشت وسایلش را برای مدت طولانی در کنار خود نگه دارد، حتی اگر با گذر زمان فرسوده و غیرقابل استفاده شده بودند. اوایل پدر و مادرش از او خواسته بودند که وسایل غیر قابل استفاده را در این خانه رها کند اما در آخر با اصرار پسر به او اجازه دادند که همه آنها را به خانه جدیدشان منتقل کند. در هر صورت از آنجایی که مینگهائو تنها فرزند خانواده بود، در خانه جدید فضای خالی زیادی وجود داشت که مینگهائو میتوانست با وسایل شخصی خود پر کند.
در نهایت، زمانی که همه جعبههای دیگر در ماشین قرار گرفتند، تنها یک جعبه مقوایی بر روی آخرین پله باقی مانده بود. مینگهائو هنوز نمیدانست باید آن را با خود ببرد یا نه.
این جعبه پر از خاطرات ون جونهویی بود.
آلبومها، دفترچه خاطرات، عکسهای پولاروید، پیجر قدیمی، چندین کارت حافظه و حتی تیشرت و جاسوئیچی کاپلیشان.
تقریبا تمام خاطرات مربوط به باهم بودنشان در آن جعبه ذخیره شده بود. حتی با نگاهی ساده با اشیاء درون جعبه، همه خاطرات خوب دونفرهشان درون ذهنش سرازیر شدند.مینگهائو از آن جعبه متنفر بود. او از همهی آن خاطرات احمقانه متنفر بود. احساس انزجار میکرد. همه خاطرات درون جعبه بسیار درخشانو خوشحال بودند، درحالی که او اینجا مقابل آن خاطرات ایستاده بود و به سختی قلب شکستهاش را حمل میکرد. با فکر به پسر بزرگتر که حالا دیگر نبود احساس میکرد از هر زمان دیگری رقتانگیز تر است.
وقتی شنید پدرش نام او را از سمت دیگر خیابان صدا میزند، متوجه شد که بالاخره زمان رفتن فرا رسیده. نه تنها خانه قدیمی بلکه وقتش رسیده بود که گذشته خفقان آورش را نیز پشت سر بگذارد.
مینگهائو خودش را متقاعد کرد که این بهترین تصمیم است.
و در نهایت پسر رفت. رفت و تنها جعبه مقوایی باقی مانده را بر روی پلهی خانه خالی از خانواده سهنفره رها کرد. پسر تا زمانی که ماشین از کوچه خارج شد حتی برای یکلحظه هم به پلههای خانه و جعبه مقوایی نگاه نکرد.
________________________
فرشته قشنگمون(moonbin) امیدوارم حالا در آرامش باشی.
خیلی حرفا هست که دلم میخوام بگم اما در عین حال هیچ حرفی برای گفتن ندارم...ووت و کامنت؟!
YOU ARE READING
¯A PIECE OF YOU¯
Short Story¯A PIECE OF YOU¯ a piece of you Couple: junhao Genre: Romance_Drame_Short story ¯داستان عشق غمانگیز یک پیانیست نابغه و یک نوازنده پرشور ویولن... نویسنده: HAOLOGY .