Let's meet again someday.
بیا یکروز دوباره همدیگه رو ملاقات کنیمبیرون هنوز تاریک بود. مینگهائو روی نرده بالکن آپارتمانش خم شده بود و در زیر نور ماه کامل سیگار میکشید.
چند دقیقه قبل جونهویی را در رویایش دیده بود. آنجا، آنها باهم در چمنزاری کوچک و سرسبز قدم میزدند که ناگهان جونهویی با عجله به سمتی دوید و در نهایت در انتهای نامفهوم چمنزار ناپدید شد.
در اوج تنهایی و سردرگمی فزایندهاش، ناگهان صدای زمزمه جونهویی را شنید که با او خداحافظی می کرد"الان باید برم". این تنها صدایی بود که به گوشش خورده بود اما همین حرف هرچند کوتاه کافی بود تا با چشمان خیس از خواب بپرد و در میان انبوه افکارش گم شود.مینگهائو به یاد روزهایی افتاد که در انکار زندگی میکرد. روز هایی که خود را مجبور میکرد باور کند جونهویی همچنان در هلند درحال آموزش است و به زودی باز خواهد گشت. روزهایی که از رفتن به قبرستانی که پسر بزرگتر در آنجا دفن شده بود اجتناب میکرد زیرا حاضر نبود این واقعیت که مهمترین شخص زندگیاش را از دست داده بپذیرد. روزهایی که بخاطر کابوس، درحالی که عرق سرد از روی گردنش میچکید از خواب میپرید و در نهایت بازهم با واقعیت روبهرو میشد.
از آن زمان سالها میگذرد. مطمئنا گذر زمان اندکی از جراحت قلب او را التیام بخشیده، اما جای زخم و احساس سنگینی آن برای همیشه وجود خواهد داشت.
مینگهائو دیگر ویولن نمیزد. صدایی که همیشه باعث آرامشش میشد حالا دیگر تمام وجودش را آزرده میکرد. شاید به این دلیل که او را به یاد زمانی میانداخت که میتوانست هم زمان با حرکت انگشتان کشیده جونهویی بر رویه کلاویههای پیانو، ویولن قهوهای رنگش را به صدا درآورد؛ و یا اینکه فکرکردن به امکان تکرار این خاطره آنقدر دور بود که غیر ممکن به نظر میرسید. امشب دوباره به یاد درگذشت پسر بزرگتر و گذشته وحشتناک خود افتاده بود. او هربار که با درماندگی آن زمان را به خاطر میآورد؛ بیش از حد بر روی قلبش احساس سنگینی میکرد.
مینگهائو به آرامی چرخید و به نردهها تکیه داد. نگاهش را از کف سفید رنگ بالکن، به فضای آبی اتاق خوابش داد، جایی که پسری حدودا هم سن و سال خودش بر روی تخت به خواب رفته بود. بنظر میرسید برخلاف او؛ در خواب سرشار از آرامش و راحتی به سر میبرد.
هائو چشمانش را بست و سرش را کمی به سمت عقب حرکت داد. انگشتانش را در میان انبوه موهای آشفتهاش کشید و اندکی بعد چشمانش را باز کرد. درحای که به ماه کامل نگاه میکرد آهی کشید و به دنبالش لبخندی کوچک و در عین حال کاملا آرامشبخش زد."خداحافظ جونهوییِ من. بیا دوباره در زندگی بعدی هم عاشق باشیم"
________________________
داستان مینگهائو و جونهویی هم تموم شد:_)
ووت و کامنت؟!
BINABASA MO ANG
¯A PIECE OF YOU¯
Short Story¯A PIECE OF YOU¯ a piece of you Couple: junhao Genre: Romance_Drame_Short story ¯داستان عشق غمانگیز یک پیانیست نابغه و یک نوازنده پرشور ویولن... نویسنده: HAOLOGY .