Nine

222 53 35
                                    


گلبرگ پژمرده را با انگشتش نوازش کرد با حس برخورد خار با دستش ، آخی از زبانش خارج شد گل را با احتیاط به دست دیگرش سپرد:
"هی تو؟!"
با نزدیک شدن زندانبان ، ناگهان ترسید و شاخه گل را پشتش برد:
"اون چی بود که پشتت قایم کردی؟دستتو بیار جلو.."
لبی گزید و با تردید گل را به جلو آورد زندانبان پوزخندی زد:
"اینو میخوای چیکار!؟"
دختر به آرامی لب زد:
"میخوام بدمش به دکتر پارک.."
زن مقابل اخمی کرد که برای رفع شک و تردید او، دوباره افزود:
"برای تشکر"
زندانبان گل رز را از دستش قاپید کمی تکانش داد لالیسا گل را از دستش گرفت با نیشخندی لب زد:
"محض رضای خدا دیگه داخل گل نمیشه چیزی مخفی کرد!"
زن با کنایه گفت:
"از تو بعید نیست"

تقه ای به در چوبی زد با شنیدن صدای دلنشین که خاص دلش بود لبخند زیبایی روی لب های درشتش ایجاد شد در را پشت سرش بست و چشم های دلتنگش را برای یافتن شخص مورد علاقه اش چرخاند با دیدنش قلبش لرزید
زن سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا بهش انداخت و دوباره مشغول نوشتن چیزی شد:
"کاری داشتی؟"
لالیسا از سردی لحنش ، شاخه گل را در دستش فشرد چرا گفته خودش را فراموش کرده بود..
"گفته بودی که..هردو روز یکبار بیام"
رزان چشم هایش را بست خودکار طلایی رنگش را از بین انگشتانش رها کرد روی میز خم شد سرش را بین دست هایش گرفت و همزمان گفت:
"درسته..حواسم نبود"
دختر قدمی به جلو برداشت با نگرانی گفت:
"حالت خوب نیست؟"
زن بلاخره بهش نگاه کرد و با نگاه نافذش او را ذوب کرد:
"سعی میکنم که خوب باشم"
لالیسا لبش رو برای پرسیدن اینکه چه اتفاقی افتاده؟ آماده کرد اما زود پشیمان شد لبی گزید آرام گل را روی میز گذاشت
رزان درحالی ناخن های زیبا و بلندش را روی میز ، با ریتم خاصی میزد مردمک چشمش ، روی گل رز ثابت ماند لالیسا آب گلویش را بلعید به سختی لب زد:
"این بابت عذرخواهیه!"
رزان ابرویی بالا انداخت گل را در دستش گرفت با نیشخندی لب زد:
"برای؟"
"برای اینکه..اون روز بوسیدمت..متاسفم که ناراحتت کردم"
بعد از گفتن این جمله ، موجی از گرما روی گونه هایش حمله ور شد و نفس کشیدن برایش هر لحظه سخت تر شد‌.

زن سری تکان داد و گل را داخل ظرف شیشه ای گذاشت با دیدن اسم «چانیول»روی صفحه گوشی، ایستاد و بدون نگاه کردن به لالیسا آرام لب زد:
"بشین الان میام"
بعد رفتنش ، نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد زیر لب از بین دندان های کلید شده اش گفت:
"لعنت بهت چانیول"
دستی روی قفسه سینه اش کشید و به در بسته چشم دوخت رفتارش از روزی که او را بوسیده بود ، خیلی تغییر کرده بود.

سکوت داخل اتاق کر کننده بود تنها صدای نفس هایشان و تیک تیک ساعت توی چهار گوشه ، می‌پیچید رزان کت مشکی رنگش را از تنش خارج کرد روی آویز گذاشت
لالیسا با دیدن بدن جذاب‌اش که همیشه زیر کت یا لباس سفید رنگ میدید ، خشکش زد:
"همیشه وقتی یکی لباس عوض میکنه همینطوری بهش زول میزنی؟"
سریع چشم هایش را دزدید به زمین چشم دوخت.
رزان درحالی که داشت لباس مخصوص و سفیدش را تنش میکرد نزدیکش شد:
"هوم؟ یا فقط منم؟"
دختر بدون نگاه کردن به او ، لب زیرین و درشتش را بین دندانش اسیر کرد زیرا این زن باعث میشد که همیشه اضطراب و هیجان در وجودش رخنه کند:
"نکن!"
به آرامی دستش را روی صورتش گذاشت با انگشتانش لب اسیر شده اش را از میان دندانهایش جدا کرد لالیسا از پایین به بالا نگاهش کرد لعنت به چشم های معصوم و زیبایش.
زن چشم هایش را به سختی از عمق تیله های مشکی رنگش برداشت گوشی پزشکی را روی گوشش گذاشت دوباره آرام و با جدیت لب زد:
"چرا حرف نمیزنی؟"
لالیسا با حس سردیه فلز ، وسط سینه اش کمی لرزید ضعیف گفت:
" گفتی که از آدمای پرحرف خوشت نمیاد من هروقت میام اینجا خیلی پرحرفی میکنم.."
رزان نیشخندی زد:
"من دوست ندارم که ساکت ببینمت!"
نگاهشان بهم گره خورد شنیدن‌ این حرف کوتاه از زبان او برایش دلنشین بود یعنی دوست داشت با او حرف بزند؟!
زن گلویش را صاف کرد گوشی را جدا کرد روی میز پرت کرد سعی در عوض کردن فضا کرد:
"مطمئنی که گل رو بخاطر عذرخواهی آوردی؟!"

با صدای نسبتا بلندش جا خورد منتظر نگاهش کرد به چشم هایش خیره شد:
"نه.. مطمئن نیستم"
از تخت پایین آمد و درست روبرویش قرار گرفت صبرش برای گفتن واقعیت لبریز شده بود:
"اما از یه چیزی خوب مطمئنم..دوست پسرت"
متنفر بود از اینکه اسم آن مرد را به زبان بیاورد
رزان کنجکاوانه چشم هایش را ریز کرد منتظر حرف بعدی دختر شد:
"اون..یک خلافکاره!"
رزان کمی نگاهش کرد بعد خنده کوتاه و بی صدایی کرد لالیسا با جدیت ادامه داد:
"دارم جدی میگم.."
رزان لبی گزید:
"تا الان هرچی حرف های بی ربط گفتی هیچی نگفتم اما دیگه کافیه ، دلم نمیخواد باهات جوری رفتار کنم که بعدا پشیمون بشم"
لالیسا با صدای ضعیفی که رگه هایی از بغض را هم به همراه داشت گفت:
"دارم جدی میگم ، اون فقط تورو بخاطره پولت میخواد..من نمیخوام که آسیب ببینی"
رزان چشم هایش را بست:
"هیشش.. بس کن!"
انگشتش را روی شقیقه دردناکش کشید سریع بطرف کشوی میزش رفت بدون معطلی درش را باز کرد دنبال قرصی گشت:
"فاک!"
قرص را با نوشیدن چند جرعه آب ، قورت داد تصور چانیول روزی که داشت توی بیمارستان با لالیسا حرف میزد به ذهنش آمد نفسی گرفت با شنیدن صدای آرام گریه ، زیرچشمی بهش نگاه کرد چشم هایش روی دختر ثابت ماند:
"از کجا انقدر مطمئنی؟"
لالیسا بینی اش را بالا کشید و با قاطعیت لب زد:
"میشناسمش"
دوباره به سمت دختر قدم برداشت نگاه آشفته اش را بهش داد:
"نیتت رو نمیدونم..که چرا داری بهم میگی"
مکثی کرد با پوزخندی افزود:
"به گمان خودت میخوای با گفتن واقعیت ، بهم لطف کنی یا اینکه چانیول رو از چشمم بندازی؟"
یک لحظه تپشهای قلبش را حس نکرد نفسی گرفت دندانش را روی لبش فشرد تا کمی بغضش را کنترل کند به چشم های زن خیره شد:
"من فقط دوست دارم رز..فقط همین"
رزان لحظه‌ای چشم هایش را روی هم گذاشت و با باز کردنشان گفت:
" تو هیچ چیزی از دوست داشتن نمیدونی..اصلا میدونی عشق چیه.. هان؟میدونی که چرا.."
"تو میدونی! پس بهم یاد بده!"
حرف زن را با صدای بلندش قطع کرد درحالی که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر میشد گفت:
"دوست داشتن چجوریه!؟ بهم بگو که چه حسی به اون مرد داری؟ بگو تا عشقم رو باهاش مقایسه کنم.. بفهمم درسته یا اشتباه"
رزان متعجب ، نگاهش کرد:
"آروم باش"
"نمیخوام آروم باشم! انقدر بهم نگو که دارم راجب دوست داشتنت اشتباه میکنم"
گلویش از فریادهای بلندش سوخت.
بلند زار زد و روی زمین افتاد رزان شونه هایش را گرفت به سمت تخت هدایتش کرد و با التماس لب زد:
"لیسا لطفا آرام باش..ازت خواهش میکنم"
دختر بی جان روی تخت نشست نفس های بریده ای کشید و با دید تارش ، بهش خیره شد
رزان اشک هایش را پاک‌ کرد با پشت دست صورتش را نوازش کرد آرام زمزمه کرد:
"هیشش آروم باش عزیزم"
لب هایش از نوازشش لرزید با صدای خش دار و گرفته ای گفت:
"قلبم درد میکنه"
رزان بلافاصله ازش فاصله گرفت:
"الان برات قرص میارم"
دستش را گرفت مانع رفتنش شد بدون ارتباط چشمی ، لب زد:
"قرص نمیخوام"
از روی تخت پایین آمد پاهای سستش‌ را روی زمین گذاشت برای حفظ تعادل لبه تخت را گرفت رزان دستش را گرفت تا کمکش کند دستش را پس کشید با زول زدن به چشم های نگران زن عمیق لب زد:
"دیگه حتی بمیرمم پیشت نمیام!"
زن با ناباوری رفتنش را تماشا کرد فکر نمیکرد با حرفی که زد کلافه تر شود درحالی که به زمین زول زده بود دستش سمت کاغذی رفت انگشتانش را روی کاغذ مشت کرد کاغذ را بین دستانش مچاله ‌کرد.

***

مثل اینکه میس رزان آخر دلش رو باخت:))
اما نمیخواد بپذیره..

Prisoner 127 (Chaelisa , Jensoo)Where stories live. Discover now