Five

238 45 22
                                    


با نفس حبس شده ، از خواب بیدار شد دستش را روی قلبش گذاشت چتری های مرطوبش را عقب داد و نفس عمیقی کشید انگار کابوس های وحشتناک دست بردار نبود.
توی تاریکی ، به زنانی که در خواب عمیق فرو رفته بودند ، نگاهی انداخت لرزه ای به جان ضعیفش افتاد دستش را روی تنش کشید و از روی تخت برخواست قدمی به جلو برداشت چشم هایش تار می‌دیدند انگار دنیا سرش میچرخید.
به سختی خودش را به جمعی از زنان رساند
زن نحیف اندامی ، نگاهش را از سرتا پا به تن لالیسا انداخت و با پوزخندی ، آهسته زمزمه کرد:
"بدبخت..مثل اینکه بدجوری نئشه ای‌!"
نفس های بریده ای کشید و به سختی لب زد:
"میدونم خیلی بهتون بدهکارم ، اما قول میدم که پولتونو پس بدم"
مکثی کرد و دستش را روی شونه های استخوانیش‌ کشید و نالید:
"همه جای بدنم درد میکنه..خواهش میکنم"
زن دیگری مواد سفید رنگ را نزدیک بینی اش کرد و همزمان گفت:
"بشین"
کنارشان نشست پول لول شده را به دستش داد نگاه نگرانش را به اطراف چرخاند و همزمان گفت:
"زود باش!"
دختر پول را نزدیک بینی اش کرد دست دیگرش را روی حفره بینی اش گذاشت نفس عمیقی کشید و مواد سفید رنگ را با لذت استشمام کرد و همه مواد را بالا کشید.

سرش را بالا گرفت حس سرخوشی به وجودش تزریق شد چشم هایش را بست و لبخندی روی لب هایش شکل گرفت انگار در آسمان ها سیر میکرد.
چشم های خمارش را به زن دوخت:
"پولشو بده!"
با حرفش ، کمی به خودش آمد و خوشی از سرش پرید:
"مَ من الان..اینجا هیچ پولی ندارم!"
زن در سکوت نگاهش کرد و نیشخندی زد کم کم صدایش را بالا برد:
"پول نداری؟!پس بیجا کردی ازم مواد خواستی!!"
"لطفا صدات و .."
بعد از اتمام حرفش ، به سمت دختر ترسیده هجوم برداشت زیر ضربه های محکمش قرار داد لب هایش را بهم فشرد تا ناله های ضعیفش را خفه کند‌.

* * *

رزان نگاه جدی و سنگینش را به دختر مسدوم روبه رویش دوخت بدون حرفی ، پنبه ای را روی لب پاره اش کشید و دختر چشم هایش را بست همزمان با خنده ای آخی گفت سرش را نزدیک صورتش کرد لبخند دلربایی زد.
رزان به لبخند بی دلیلش نگاهی انداخت چرا باید در این وضعیت لبخند بزند؟
با دست های کشیده اش چهره زیبای زن را قاب گرفت لبخند کوتاهی زد و آهی کشید:
"خدای من!"
مکثی کرد و به چشم هایش خیره شد:
"من تورو خیلی دوست دارم"
رزان لبی گزید برای لحظه کوتاهی ، چشمانش را روی هم گذاشت هردو دست دختر را از روی صورتش برداشت:
"نه نداری"
چشم‌ های درشتش گردتر شد با قاطعیت لب زد:
"دارم!"

بحث کردن فایده ای نداشت لحظه کوتاهی تماشایش کرد و به مردمک گشاد چشم هایش خیره شد چسب کوچکی روی لب زیرینش زد:
"چرا این اتفاق برات افتاد؟"
لالیسا سرش را پایین انداخت و دوباره بی توجه به سوالش ، خنده ای کرد و سری تکان داد زن چونه ظریف دختر را بین انگشتانش گرفت بالاتر آورد با جدیت گفت:
"انقد نخند! بس کن"
دختر از لحن جدی و سردش جا خورد و خنده را کنار گذاشت:
"موقع کشیدن مواد کتک خوردی درسته!"
آب دهانش را بلعید و در سکوت نگاهش کرد
زن با همان جدیتش ادامه داد:
"دوست داری که خودتو به کشتن بدی؟"
دختر لبخند تلخی زد با بغض خفه ای گفت:
"مهمم مگه.."

Prisoner 127 (Chaelisa , Jensoo)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن