🥀𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏🥀

183 35 14
                                    

+ممنونم آقای کیم
_خواهش میکنم ... هفته ی بعد دوباره برای چکاپ تشریف بیارید
+چشم

بیمار که زن مسنی بود از روی صندلی چرم قهوه ای رنگ بلند شد اما قبل از اینکه طبق آداب و رسوم کشورشون در مقابل دکتر تعظیم کنه دکتر سریعتر دست بکار شد و تعظیم کوتاهی کرد...
پیرزن لبخندی زد و با قدم هایی که بخاطر کمردرد آهسته تر از همیشه بود ، به طرف در قدم برداشت ... دستگیره ی در رو به طرف پایین هدایت کرد و بعد از ادای احترام مجدد ، اتاق رو ترک کرد ...

بعد از خروج بیمار ، دکتر با خستگی آهی کشید
عینک رو از روی چشمهاش برداشت و روی میز ، کنار پرونده ی بیمار گذاشت ...
سرش رو به صندلی تکیه داد و با بستن پلک هاش ، گذاشت تن خسته و بی رمقش آروم بگیره ... به محض اینکه پلک هاشُ روی هم گذاشت تصویر ماهِ زیباش توی ذهنش تداعی شد ...

تصویر لبخند زیبا و چشم های معصومش ... موهای خرمایی و ابریشمیش ... تصویر پسری که شده بود تمام زندگیش....

به محض اینکه چشماشو باز کرد قطره اشکی از چشم های سرخش چکید ... قرار نبود تصویر صورت خونی عشقش اونو رها کنه ...

دوباره درد آشنایی رو حس کرد ...
جایی درست سمت چپ قفسه ی سینه ش ...
درست روی قلبش ...

اما اون توجهی به قلب بی قرارش نمی‌کرد ... درست از زمانیکه قلبشو از دست داده بود ...

زندگی همیشه با اون بی رحم بود
تمام بدبختی و زجر کشیدنش از بَدو تولدش شروع شد ، زجر کشید ، تنها شد ، خانواده شو از دست داد و توی گودال تاریکی فرو رفت ... اما قبل از اینکه در اعماق این گودال فرو بره فرشته ی نجاتش رو پیداکرد ، فرشته ای که با زیبایی و معصومیت نگاهش قلبش رو تسخیر کرد و شد شاهزاده ی قلب تاریک تهیونگ ... فرشته ای که اون رو از اعماق تاریکی بیرون کشید ... فرشته ای که به تهیونگ پرواز کردن و رویا پردازی رو یاد داد ...
درست وقتی که تهیونگ ، بعد از سالها جنگیدن با سختی ها طعم خوشبختی رو چشید ... درست وقتی که خانواده شو پیدا کرد ، سرنوشت شومش به سراغش اومد و احساس خوشبختی رو ازش گرفت ...

تقه ای به در اتاق خورد و صدای بهترین دوست و برادرش رو شنید

+تهیونگ ... همه رفتن ، باید بریم خونه
_اومدم

«»«»«»«»«»«»«»«»

فضای ماشین کاملا آرام بود
انگار هیچکس قصد صحبت کردن نداشت
تهیونگ به قطره های بارون که با بی رحمی به شیشه برخورد میکردن خیره بود ...
جانگکوک با احتیاط رانندگی میکرد و هراز گاهی چیزی رو زیر لب زمزمه میکرد ...
با دیدن سکوت طولانی مدت تهیونگ نیم نگاهی به دوستش انداخت و این سکوت مرگبار رو شکست :

+راستی امروز جیمین مارو دعوت کرده خونش ... میخواد ما رو به دوست جدیدش کیم نامجون معرفی کنـ...
_ازش عذر خواهی کن ... نیاز دارم تنها باشم

♡ 𝐌𝐲 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥 ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora