🥀𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑🥀

74 21 6
                                    

صدای بلند گوشی توی خونه ی غرق درسکوت پیچید ..
تهیونگ غلتی زد و به سختی پلک هاشو از هم فاصله داد .. دستی به صورتش کشید و موهای آشفتشو از صورتش کنار زد .. با دوباره بلند شدن صدای گوشی نوچی کرد و گوشی رو از روی عسلی کنار تخت برداشت
چند لحظه ای به صفحه ی گوشی زل زد تا نگاه تارش کم کم شفاف شد و روی دکمه ی سبز رنگ ضربه زد

_ الو
+الو تهیونگ ..
_چیشده کوک
+ساعت ۸ ... نمی خوای بیای بیمارستان یا مرخصی گرفتی؟

با تعجب سرش رو کمی از بالشت فاصله داد و به ساعت روی میز نگاه کرد .. یک ساعت دیر کرده بود

+الو؟
_خواب موندم الان آماده میشم میام
+خیلی خب فقط زودتر بیا چند تا بیمار منتظرتن
_اومدم

بعد از قطع کردن تماس به صفحه ی گوشی که عکس سوکجین رو نشون میداد خیره شد ..
تا زمانی که سوکجین زنده بود .. هر روز صبح صبحانه رو آماده میکرد و سر وقت تهیونگ رو از خواب بیدار میکرد ولی حالا که سوکجین پیشش نبود چه کسی آرامش و زندگی تهیونگ میشد ؟...
سوکجین پیشش نبود .. این حقیقت تلخی که هر بار دلیل فشرده شدن قلب تهیونگ و اشکی شدن چشماش بود ..
آهی کشید و بی حوصله از روی تخت بلند شد
مثل هر روز انگیزه ای برای رفتن به اون بیمارستان لعنتی نداشت جز سپری کردن ساعت های زندگیش ...

ماشین رو توی پارکینگ و جای همیشگی پارک کرد و بعد از برداشتن کیفش و قفل کردن ماشین به طرف بیمارستان حرکت کرد ...
توی راهرو قدم برمیداشت و هر دکتر و پرستاری با دیدن تهیونگ تعظیم کوتاهی میکرد و سلامی میداد .. تهیونگ در پاسخ لبخند کوچیکی میزد و سری تکون میداد ..
زنی که توی قسمت پذیرش نشسته بود و مشغول تایپ کردن مشخصات یکی از بیمار ها بود با دیدن تهیونگ صبح بخیری گفت و اعلام کرد

+دکتر کیم بیمار ها منتظرتون بودن
_چند دقیقه ی دیگه بفرستینشون
+چشم


𝑇𝑎𝑒ℎ𝑦𝑢𝑛𝑔 𝑝𝑜𝑣

وارد اتاق شدم و کیفمو روی میز گذاشتم و بعد از پوشیدن روپوش پزشکی آویزون شده به چوب لباسی پشت میز نشستم ..
سردرد ضعیفی به سراغم اومده بود .. سرمو بین دستام فشردم و چشمام رو بستم ..
ذهنم پر از دغدغه و افکار آزار دهنده ست ، بعضی وقتا از خودم میپرسم اصلا با چه هدفی زندگی میکنم و به چه امیدی زنده م ..!
هر روز از زندگیم مثل روز های قبل سپری میشه ، مثل رباتی که فقط برای چند کار برنامه ریزی شده باشه ، کسی که فقط به امید تموم شدن این زندگی نحس زنده باشه ...
من این احساس رو از زمانی که فرق بین چپ و راستم رو فهمیدم از زمانی که فهمیدم برای این مردم و همسن و سالهام هیچکس نیستم جز یه بچه یتیم بدبخت ، تجربه کرده بودم ..
احساس پوچی ..
وقتی هفت سالم بود ، برای اولین بار به امید پیدا کردن دوستهای جدید و تحصیل کردن به مدرسه رفتم ، اما بچه های همسن خودم و حتی خانواده ها طوری با من رفتار کردن که انگار موجود کثیف و حال بهم زنیم ... متنفر بودم و از نگاه های پر تمسخر و پر ترحمی که روی من بود .. اونروز یه حقیقتی رو فهمیدم اینکه برای هیچکس مهم نیست قلب پاکی داشته باشی در نهایت تو به چشم اونا یه بچه ی بی پدر مادری ...
اما زندگی من از زمانی شیرین شد که سوکجینو دیدم ، کلاس دوازدهم بودم ..

♡ 𝐌𝐲 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥 ♡Onde histórias criam vida. Descubra agora