part 17 ; His Weak Confidence

4.8K 1K 502
                                    

In silent screams and wildest dreams, I never dreamed of this.
در بی‌صداترین فریادها و در وحشی‌ترین رویاها، من هیچوقت همچین خوابی رو ندیده بودم. (فکر نمیکردم از هم جدا بشیم.)

********

Music Theme ; This is what sadness feels like - JVKE

- زمان حال، هشت روز بعد از اعلام نتایج آزمون -

هیاهوی خونه نفس‌گیر بود، حداقل برای جونگکوک! اون هیچ دلِ خوشی از مهمونی های بزرگ نداشت و میتونست قسم بخوره که جز همون دوست های همیشگیش و همکلاسی هاش، هیچکس رو نمیشناخت. حالا خونه‌ی بزرگش‌ پر شده بود از آدم های ناشناسی که مینوشیدن و میرقصیدن و این چیزی نبود که جونگکوک درست یک روز قبل از ترک کردن وطنش بخواد.

- باید برقصی!

جینا بدون اینکه صبر و تاملی به خرج بده، دست برادرش رو کشید و وادارش کرد وارد سالن پذیراییش که حالا کاملا دکوراسیونش بهم ریخته بود و به اصطلاح استیجی برای رقصیدن بود، بشه. هیناتا با دیدنشون کل گیلاس شرابش رو سر کشید و بعد جلو تر رفت. مو های نقره‌ای رنگ بلندش رو به سبک ژاپنی قدیم با گیره‌ی طویلی میله‌ای طوری که تزئینات ظریفی داشت، بسته بود و کراپ تاپ مشکی رنگی پوشیده بود که شکم تخت و جذابش رو نمایان میکرد.

- در عجبم که توی همچین مهمونی بزرگی، چطور هیچ آلفا یا بتای خوبی نمیتونم پیدا کنم تا حداقل امشب رو درست و حسابی سپری کنم. واقعا نمیخوام دوباره کنار جینا بخوابم و مشت و لگد هاش رو تحمل کنم!

امگای مرد با بدبختی نالید و باعث خندیدن جونگکوک شد. جینا واقعا توی خوابش هم وحشیانه عمل میکرد و هیچکس از دستش در امان نبود.

- ولی من همین الان یکی رو پیدا کردم.

جینا با لبخند بزرگی بطرز نامحسوسی به آلفای دختری که گوشه‌ی اتاق در حال رقصیدن بود، اشاره کرد و هیناتا با چشم های ریز شده دختر رو تحت نظر گرفت.

- رایحه‌ش چیه؟

- یک نوع چوب که حوصله‌ی دونستن نوعش رو ندارم. انگشت هاش رو دیدی؟ بلنده!

- لعنت بهت، انقدر بهم توضیح نده.

هیناتا ضربه‌ای به شونه‌ی دوستش زد و جونگکوک که حالا از رقصیدن خسته شده بود، خواست عقب بره که خواهرش یقه‌ش رو جلو کشید و اجازه‌ی رفتن نداد.

- به حرف من که گوش نمیدی ولی خواهش میکنم یکم خوش گذروندن رو یاد بگیر جونگکوک.

- من روش خودم رو برای خوش گذروندن دارم.

- درس خوندن و کار کردن خوش گذرونی نیست. حداقل به روش افراطی تو اصلا قابل قبول نیست!

دختر بتا در حال نصیحت کردن بود و جونگکوک فقط میخواست فرار کنه. خودش هم میدونست و تقصیر خودش نبود که از مهمونی ها لذت نمیبرد. با لبخند دروغینی سر تکون داد و به سمت میز پایه بلندِ گوشه‌ی اتاق قدم برداشت و بهش تکیه داد. هیونگسو هم کنارش ایستاده بود و سیگاری به روی لب هاش داشت.

Mon Chéri || KookVWhere stories live. Discover now