صفحه‌ی اول: پشت گندم زارها

295 85 137
                                    

پس از یک هفته گذران اوقات داخل آن مزرعه‌ی جای‌گیر شده خارج از شهر و مطالعه‌ی دست کم چهار جلد از کتاب‌های نیمه رهاشده‌اش حالا احساس بهتری نسبت به شرایط جسمانی‌اش داشت و این موضوع را می‌شد به خوبی، کنج انحنای لبخند عمیقش دید. از نظر پسرِ ایستاده پشت پنجره‌، آن‌روز حتی برگ‌های درختانِ داخل باغ هم، رنگ و روی نیکوتری به خود داشتند. و این‌گونه شد که تصمیم گرفت برخلاف دیگر ساعات هفته‌ی گذشته، وعده‌ی صبحانه‌ را به اتفاق پدر و مادرش صرف کند. در نتیجه گوشه‌ی تخت‌خوابش نشسته و بعد از بستن بند کانورس‌های سفید رنگی که به پا داشت کمر صاف کرده و با حاصل کردن اطمینان از بابت بهبود درد نواحی میان تنه‌اش، بستن دکمه‌های پیراهنش را به زمانی بعدتر موکول و کتاب به دست از اتاقک زیرشیروانی‌ خارج شد.

پلکان‌های چوبی را یکی درمیان طی کرده و با دیدنِ راه‌پله، سالن غذاخوری و حتی نشیمن خالی آن هم ساعات ابتدایی روز، مسیر قدم‌های بلندش را به سمت آشپزخانه سوق داد و محض مواجهه با ماری‌یتا، زنی که گویا دهه‌ی پنجم زندگی‌اش را سپری می‌کرد؛ درحال خارج کردن سینی حاوی کلوچه‌های کشمشی از پایین ترین طبقه‌ی فر، نفس عمیقی از عطر دلپذیر پیچیده در فضا کشیده و صبح بخیر گفت. زن خدمتکار هم با دیدن کوچک‌ترین عضو خانواده‌ی ساکن داخل مزرعه، لبخند به لب سلام کرده و یکی از کلوچه‌های داغ را بین دستمال‌ سفیدِ گلدوزی شده‌ای طرفش گرفت و گفت: «باید هنوز کمی شیر شکلات توی یخچال مونده باشه عزیزم.»

پسر با تأملی کوتاه سمت یخچال قدیمی گوشه‌ی آشپزخانه رفته و لیوانِ طرح آفتاب‌گردانی که به دست داشت را مالامال پر از نوشیدنی موردعلاقه‌اش کرد‌ و پشت میز جای گرفت‌. سبدی پر از توت‌های تازه و در جوارش گل‌های لاله‌ی صورتی و سفید رنگ، که با نظم زیبایی از ساقه چیده شده و داخل پارچ شیشه‌ای وسط میز خودنمایی می‌کردند، نشان می‌داد پدرش مانند هر روز صبح زودتر از بقیه‌ی اعضای خانواده بیدار شده و به گلخانه‌ رسیدگی کرده.

«ماری‌یتا می‌دونی مامان و بابا ‌کجان؟»

زنِ لاغر اندام حین چیدن شیرینی‌ها داخل ظرف، نیم نگاهی از پنجره‌ به حیاط سرسبز بیرون انداخته و با دست کشیدن به پیش‌بندش سر تکان داد: «آقا بعد از صبحانه برای ‌کارشون به شهر رفتن اما مادرتون هنوز داخل اصطبل مشغولن.»

دقایقی بعد پسرک درحالی که احساس سیری می‌کرد، از جا بلند شده و با برداشتن کتابش سمت خروجی خانه راه افتاد.
آفتاب به گرمی می‌تابید و چند قدم دورتر از پلکان ایوان چوبی؛ آلپ، سگِ پیر مزرعه با گوش‌های بلندی که صورتش را پوشانده بودند روی چمن‌های خیسِ تازه آبیاری شده درحال چرت زدن بود.

فاصله‌ی ساختمان خانه، تا اصطبل را با قدم‌های بلندی طی کرده و محض ورود به داخل فضای نیمه تاریک، مادرش را در کنار جایگاه مادیان محبوبش یافته، به سرعت جلوتر رفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت.

TAKE YOURSELF HOMEМесто, где живут истории. Откройте их для себя