Part 3

105 18 18
                                    

@Riikaela

ازت ممنونم دوست عزیزم😍😘🌟

***********************************

نیکی حالا بعد چندسال برگشته بود و قرار بود همکارش باشه؟ فاجعه‌تر از این نمیتونست باشه. نه امکان نداشت. همه‌ی اینا تصادفی بود، نه؟ سعی داشت خودش رو قانع کنه که همه‌ی این اتفاقات تصادفیه و نیکی هیچ قصدی از برگشتن نداشت. اما هرجور که سعی می‌کرد به قضیه نگاه کنه، حس می‌کرد یه چیزی اون وسط اشتباهه و دیدار دوباره‌ی نیکی اتفاقی نیست.

همونجور که پایین در، نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت، با تقه‌ای که به در اتاقش خورد، تو جاش پرید. اول فکر کرد توهم زده ولی وقتی که تعداد دفعات به صدا در اومدن در اتاقش بیشتر شد، مطمئن شد که توهم نزده و از جاش بلند شد.
- چند لحظه صبر کنین لطفا.
کرواتش رو بست و سعی کرد سر و وضع به هم ریخته‌ش رو مرتب کنه. بعد از دستی که به موهاش کشید و لباسش رو تو تنش صاف کرد، نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد.
- ببخشید معطل شدید. بفرمائید. با من کاری-
ولی با باز کردن چشماش و دیدن فرد پشت در، حرفش تو دهنش ماسید. با دهن باز فرد پشت در رو نگاه می‌کرد که چطور با نگاه خشن و جذابش، تک تک اجزای صورت سونو رو از نظرش میگذروند.
نیکی از واکنش سونو، پوزخندی رو لباش نشست و با صدایی که خیلی مردونه‌تر و دیپ‌تر از قبل شده بود، سونو رو به خودش آورد.
- ببخشید آقای کیم. مزاحم کارتون که نشدم؟ میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
سونو تو دلش داشت برای صدای نیکی فن‌بویی می‌کرد ولی با یادآوری اتفاقات چندسال پیش، به افکارش لگدی زد و اونها رو تو سطل زباله ذهنش انداخت.
با صدای نیکی به خودش اومد و از جلوی در کنار رفت تا راه رو براش باز کنه.
- ن.. نه بفرمائید داخل.
و با کنار رفتنش از جلوی در، نیکی وارد اتاق شد.
سونو خیلی سعی می‌کرد که با چشماش نیکی رو تحسین نکنه و کاملا مثل فقط دوتا "همکار" رفتار کنه.
- لطفا بشینین. الان براتون چای میارم.
اما با حرف نیکی تو جاش خشک شد.
- بیخیال سونو. مثل کسی که فقط باهام همکاره و هیچ نسبت دیگه‌ای نداره رفتار نکن. بشین میخوام با خودت حرف بزنم. اینجا چیکار میکنی؟
حرفای نیکی تو سرش زنگ می‌خورد. اتفاقات چندسال پیش جلوی چشماش شروع به رژه رفتن کردن و با سوال کاملا نا به جای نیکی از کوره در رفت. اون اونجا چیکار میکرد؟؟ احیانا این خود نیکی نبود که باید جواب پس میداد و اونجا بودنش رو توضیح می‌داد؟!
خیلی عصبی و محکم به طرف نیکی برگشت و حرفاش رو محکم تو صورت نیکی کوبوند.
- من اینجا چیکار میکنم؟! من اینجا کار میکنم آقا! احیانا این خود شما نیستین که باید اینجا بودنتون رو توضیح بدین؟! چرا بعد چندسال برگشتی؟ چرا اینجایی؟؟ دیگه چی از جونم میخوای؟؟ میخوای با برگشتن‌ت عذابم بدی؟؟!
نیکی با حرفای سونو کاملا شوکه شد و این تعجب تو چهره‌ش هم مشهود شد که باعث بیشتر شدن عصبانیت سونو شد.
- چیه؟! چرا اون قیافه رو به خودت گرفتی؟! جوری رفتار نکن که انگار همه‌ی اینا اتفاقیه!
- اما واقعا همینطوره سونو. دقیقا چرا باید برگردم که تو رو عذاب بدم؟ یعنی واقعا فکر میکنی اونقدر بیکارم که برای این کار وقت بذارم و انقدر خودم رو به سختی بندازم؟ مگه مرض دارم برای عذاب دادن تو وارد یه همچین کار سخت و پر زحمتی بشم؟
و سونو آرزو می‌کرد کاش دهنش رو باز نکرده بود و این رو نمیگفت. آرزو می‌کرد کاشکی ازش اعتراف نمیکشید. آرزو می‌کرد کاشکی نیکی واقعا برای عذاب دادنش برگشته بود، اونجوری لااقل یعنی نیکی به فکرش بوده، حتی برای عذاب دادنش. آرزو می‌کرد کاشکی همه‌ی اتفاقاتی که اونروز افتاده بود، برنامه ریزی شده می‌بود و هیچکدومشون اتفاقی نمی‌بودن تا شانسی برای برگردوندن معشوقه‌ی سابقش می‌داشت. ولی اینکه نیکی هم از دیدنش اونجا شوکه شده بود و دلیل اینکه سونو اونجا چیکار می‌کرد رو نمیدونست، تمام امیدهای سونو رو نابود کرد و خاموش شدن شعله‌ی خشم سونو، افتادن شونه‌هاش و نگاه ناامید‌ش این رو نشون میداد.
- پس تو.... اینجا چیکار....-
- گفتم که. من واقعا برای کار کردن اینجام.
و از جاش بلند شد و به سمت سونو رفت. اما سونو با نزدیک شدن نیکی به سمتش هیچ واکنشی نشون نداد و فقط نیکی رو که قدش بلندتر و مرد تر از قبل شده بود رو نظاره می‌کرد.
نیکی همونطور که به‌ سونو نزدیک می‌شد، ادامه‌ی حرفاش رو از سر گرفت.
- اما حالا که اینجام و تو هم اینجا کار میکنی، و خودت بهم پیشنهاد یه تفریح جدید رو دادی، بدم نمیاد سعی کنم دوباره دل معشوقه کوچولوی سابقم رو بلرزونم، شایدم یکم عذابش دادم...
وقتی که عملا فقط دو سانتی‌متر با سونو فاصله داشت، ایستاد. صورتش رو تو صورت سونو خم کرد و انگشتش رو زیر چوکری که زیر یقه لباسش پنهان کرده بود، برد و گردن سونو رو بیشتر به سمت صورت خودش کشید. لباشو تقریبا مماس همدیگه بود. تو همون فاصله‌ی کم صورت هاشون، نفس های سوزانش رو تو صورت سونو آزاد کرد و ادامه‌ی حرف‌هاش رو ادا کرد.
- نظرت چیه سونو، بازی‌ای که خودت پیشنهادش رو دادی شروع کنیم؟
داشت ازش اجازه می‌گرفت؟ می‌خواست دوباره دلش رو بلرزونه؟ اون همین الانش هم بازی رو شروع کرده بود و با تا اون حد کم کردن فاصله‌شون، دلش رو لرزونده بود. ولی سونو نمیخواست زود وا بده. نمیخواست بدنش کنترلش رو به عهده بگیره و دستاش رو دور گردنش حلقه کنه و لب‌هاش رو برای از بین بردن اون فاصله‌ی مزاحم، رو لب‌های نیکی بکوبه و اونقدر بهشون مک بزنه که مثل قدیما، کبود شن. نمیخواست بذاره نیکی بعد از اینکه اونقدر بی‌رحمانه بهش خیانت کرد و ولش کرد، همینقدر راحت برگرده. نیکی هم باید همون اندازه که سونو درد کشید، عذاب کشید و اشک ریخت، درد و عذاب می‌کشید و اونقدری اشک می‌ریخت که ابرهای بارون‌زای چشماش خشک شن.
با وجود تپش پر سرعت قلبش، که مطمئن بود تو اون فاصله‌ی کم، نیکی هم متوجه‌شون شده بود، نیکی رو پس زد و ازش فاصله گرفت. دستاشو بالا آورد و با وجود لرزش دستاش، اونو محکم به عقب هول داد.
نیکی از این حرکت ناگهانی سونو، شوکه شد و به خاطر آماده نبودن برای اون حرکت، چند قدمی به عقب رفت و بعد تعادل خودش رو حفظ کرد.
سونو گرم شدن گونه‌هاش، لرزش دستاش و سرعت بشدت بالای قلبش رو حس می‌کرد و در تلاش های بی‌فایده‌ی زیادی برای مهار کردنشون بود.
- چیکار میکنی؟
سونو سعی کرد صدای لرزون و لکنت دارش رو کنترل کنه و با فریادی که به بیرون سرایت نکنه، نیکی رو متوجه شرایط‌ش و اینکه چقدر احمقه بکنه.
- چرا فکر میکنی میتونی دوباره قلبم رو بلرزونی؟ چرا فکر کردی دلیل سرعت بالای تپش قلبم هنوزم تویی؟ چرا فکر کردی میتونی منو برگدونی؟
دروغ گفت. حتی با اینکه نیکی علائم لرزیدن قلبش رو فهمیده بود، بازم دروغ گفت. عصبانی بود. دست خودش نبود. نیکی خیلی خودخواهانه داشت پیش می‌رفت. کاملا مثل یه آلفایی که رهبری جوخه‌ش رو به راحتی به عهده میگیره. اما سونو اون امگای مطیعی که تسلیم فرومون آلفاش می‌شد، نبود. سونو اون بتای سرکشی بود که اجازه نمی‌داد هیچ آلفا و امگایی کنترلش رو به دست بگیره.
سعی کرد بیشتر قضیه بپیچونه که حرف‌هاش برای نیکی بیشتر قابل باور باشه.
- ولی تو همین الان هم سرخی.
- من با یه نفر دیگه قرار میذارم! چرا فکر میکنی این قرمزی از سر خجالت و عشقه؟!
و این بار هردو نفر حاضر تو اتاق، از این حرف سونو تو شوک فرو رفتن.
سونو با یه نفر دیگه قرار میذاشت؟ یعنی یه نفر دیگه موچی کوچولوی غر غرو‌ش رو مال خوش کرده بود؟ یعنی یه نفر دیگه قلب مینت چوکو‌ش رو تصاحب کرده بود؟ یعنی خیلی دیر کرده بود؟
چی داشت می‌گفت؟ اون با یه نفر دیگه قرار میذاشت؟ اون بعد از نیکی حتی نمیتونست به کس دیگه‌ای فکر کنه، بعد با یه نفر دیگه قرار بذاره؟

White revengeWhere stories live. Discover now