استرس سر تا سر وجود جیک و سونو رو گرفته بود ولی هردو به خوبی از پس نقششون بر اومده بودند
_خب بیاید استراحت کنیم پسرا
جیک با صدای بلندی گفت و دستش رو بالا برد و به بدنش کش و قوصی داد
سونو و نیکی هم بیخیال کار کرد شدن و هردو به مبل تکیه دادن
_خب من میرم تا یه چیزی آماده کنم بخوریم
و بعد از چشمکی بلند شد و رفت
سونو دوباره سمت پرونده ها رفت و مشغول خوندنشون شد ولی یهویی نیکی برگه های توی دستش کشید و روی میز پرت کرد و به سونو نزدیک شد طوری که صورت هاشون کاملا مماس به همدیگه بودن
_دوستش داری؟
قلب سونو محکم توی سینش میکوبید،اون از این نزدیکی لذت میبرد دوست داشت همونجا نیکی رو مجبور کنه بدنش رو ببوسه و دمای بدنش رو بالاتر ببره ولی،ولی نمیشد اون تا اینجا پیش رفته
بود،پس نباید جا می زد
آرامشش رو حفظ کرد و سعی کرد با چشماش چیزی رو لو نده و با نگاهی که هیچ حسی داخلشون نبود صورتش رو نزدیک برد
_دوستش دارم
_که اینطور
و بعد مچ دوتا دست سونو رو گرفت و اونو جلوتر کشید و سرش رو کنار گوشش برد طوری که با هربار حرف زدنش لباش بهگوش های سونو برخورد میکردن
_پس بچرخ تا بچرخیم کیم سونو
سونو از کار ریکی خیلی ترسیده بود برای همین،اصلا نفهمید که چشماش دارن اونو به باخت میدن
ریکی ازش فاصله گرفت و به چشمای ترسیدش نگاه کرد و پوزخندی زد و سرجاش برگشت
و بعد از برگشتن ریکی سرجاش،جیک کسی بود که پشت سرش وارد سالن پذیرایی شد ولی هیچکدوم از اونا نمیدونستن که جیک تمام مدت درحال نگاه کردن و گوش دادن بهشون بوده
_خب بفرمایید براتون میوه اوردم
ظرف میوه های خورد شده رو روی میز گذاشت و سرجاش بین سونو و ریکی برگشت و مشغول نگاه کردن به اون ها شد
ریکی که داشت با نگاهاش سونو رو می خورد و سونویی که استرس داشت و لباش رو می گزید و اصلا به ریکی نگاهی نمی کرد
_خب خب،بیاید سریع بخوریم و دوباره شروع کنیم
****
بعد از ساعت ها هر سه تاشون خیلی خسته بودن و سرشون رو به مبل تکیه داده بودن و مشغول چک کردن شبکه های اجتماعیشون بودن
_شما دوتا بهتره با همدیگه زندگی کنین
ریکی یهویی گفت و سونو با نگاهی که تعجب ازش موج می زد به ریکی نگاه کرد و این جیک بود که اصلا ریکشنی به حرف ریکی نشون نداد یا حداقل سعی کرد نشون نده
_ما تازه وارد رابطه شدیم کم کم به اون مرحله هم می رسیم
_ولی برای اینکه بتونین همدیگه رو بشناسین باهن زندگی کنین خیلی بهتره
_بهش فکر میکنیم ممنون بابت توصیه هات
ریکی ابروهاش رو بالایی انداخت و دوباره سرش رو داخل گوشیش برد
و سونو همچنان داشت بهش نگاه می کرد.
****
با صدای زنگ گوشیش از خواب نازش دل کند و دستش رو سمت پا تختی برد و صدای وحشتناک زنگ رو خفه کرد و از جاش بلند شد
و بعد از دوش آب سرد و پوشیدن لباساش و برداشت گوشی و وسایلش از خونه بیرون زد
و با گرفتن تاکسی ایی خودش رو به محل کارش رسوند
وقتی وارد اتاقش شد با صحنه ی سونامی داخل اتاقش روبهرو شد
همه ی چیزایی که در دست داشت رو روی مبل اتاقش رها کرد و مشغول جمع و جور کردن اتاقش شد،اول فکر کرد بخاطر باز بودن پنجره این اتفاق افتاده ولی دیشب باد شدیدی نمیومد که باعث شکسته شدن گلدون مورد علاقش بشه پس قطعا کسی از قصد اینکار رو کرده بود و قطعا گزینه ای برای انجام اینکارا توی ذهن داش
برای همینم بعد از تمیز کردن اتاقش سمت اتاق ریکی رفت و بدون در زدن وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش محکم بست
_هی تو معلوم هست چته؟اتاقم رو به گند کشیدی و الان با خیال آسوده نشستی پشت میزت و داری قهوه میخوری؟
_چرا چرت و پرت میگی اول صبحی؟
_چرت و پرت؟که اینطور پس حرف زدن راجب گند کاری هات میشه چرت و پرت
_من کاری به اتاقت نداشتم،مگه من مثل تو بچه ام که بچه بازی در بیارم؟
_بچه بازی؟؟؟
_الان نشونت میدم نیشیمورا ریکی کی بچه است
سمت ریکی رفت و بازوش رو گرفت از روی صندلیش بلندش کرد و در مقابل نگاه متعجب همه ی کارکنا که مشغول گوش دادن به دعوای اونا بودن ریکی رو سمت نگهبانی شرکت برد و از اونا خواست تا اجازه بدن دوربین هارو نگاه کنن
سونو فیلم دوربین هارو عقب زد تا زمان شروع ساعت کاری ولی با دیدن دختر بچه ای که وارد اتاقش شد برزخ شد و بعد نگاه متعجب و شرمندش رو به ریکی داد و لبخند خجلی زد
که باعث شکل گرفتن پوزخندی روی لبای ریکی شد
ریکی از جاش بلند شد و نگهبانی رو ترک کرد و سونو پشیمون لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و پشت سرش راه افتاد
_عام...ببخشید...م-من واقعا فکر کردم کار تو بود
_برای پشیمونی خیلی دیره بهتره برگردی سر کارت
_خواهش میکنم من رو ببخش
مثل جوجه اردک ها پشت سر ریکی راه افتاده بود و سعی کرده بود ناراحتی رو رفع کنه تا اینکه ریکی وارد اتاقش شد و سونو هنوز داخل راه رو ایستاده بود،ریکی خواست در رو ببنده که سونو دستش رو روی در گذاشت و اون رو مجبور کرد بهش نگاه کنه
_چیه؟
_خواهش میکنم من رو ببخش
ریکی نگاه بی حسش رو به چشمای ملتمس سونو داد و بعد از نگاه کردن به اول و آخر راه رو دست سونو رو گرفت و اون رو کشید داخل اتاق و بعد بلافاصله اون رو بین دیوار و خودش پین کرد
_چرا باید ببخشمت؟تو صبح من رو خراب کرد
اشک توی چشمای سونو جمع شده بود
_ببخشید من اشتباه کردم لطفا لطفا
_به یه شرط
سونو سرش رو پایین انداخت و زیر لب پرسید
_چه شرطی؟؟؟
_من رو ببوس
بلا فاصله بعد حرف ریکی سرش رو با تعجب بالا آورد به ریکی نگاه کرد
_چی؟من دوست پسر دارم
_پس قید بخشیده شدن رو بزن
_نه نه
_چی و نه؟
و دیگه جوابی از سونو نگرفت،البته درس تر اینه بگیم که دیگه نیازی نبود جوابی بگیره،چون سونو دستاش رو دور گردن نیکی حلقه کرده بود لباش رو روی لبای ریکی کوبیده بود و مشغول بوسیدنش شده بود
و ریکی بعد از کمی تعجب مشغول همکاری با پسر کوچیکتر شده بود و یکی از دست هاش رو داخل موهای سونو و دست دیگش رو پشت کمرش برده بود و داشت شیرینش رو با دلتنگی می بوسید
End 5
YOU ARE READING
White revenge
FanfictionName: White revenge Genre:Angst,Drama,Smut,Romance,Slice of life Author : Rii & Ati Main Couple:Sunki Sub Couple:? Summary: بعد چند سال جدایی یه رویارویی دوباره واقعا چیز عجیبی بود...رویارویی که آتیش انتقام رو در وجود سونو و عطش به خواستن معشوقش...