کرواتم رو روی دسته مبل انداختم و روی مبل نشستم.
سرم رو به تکیه گاه مبل تکیه دادم و خمیده روی مبل نشستم.
چشم هام رو بستم تا درد سرم شاید بهتر بشه در حالی که چند دقیقه پیش دو تا قرص مسکن خودده بودم.
برخلاف خیلی وقت ها که خودم بابت سکوت توی خونه به خودم گلایه میکردم به این فکر کردم توی این موقعیت ها که از سرکار با خستگی برمیگردم چقدر سکوت خونه میتونه خوب باشه که بتونم کمی استراحت کنم.
چیزی از این فکرم نگذشت که یاد قرار شام امشب افتادم و همینجور که چشم هام بسته بود اخم کوچیکی روی صورتم نقش بست.
نزدیک بود فراموش کنم امشب شام خانوادگی رو دارم و این یعنی...
چشم هام رو باز کردم و موبایلم رو از روی میز برداشتم تا ساعت و تاریخ رو چک کنم.
پنج و نیم بعدازظهر
۱ جولای ۲۰۲۴
با اینکه خستگیم با این استراحت کوتاه رفع نشده بود از سرجام بلند شدم و کرواتم رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.
باید اماده میشدم چون یک مسیر یک ساعت رو پیش رو داشتم.بعد از دوش گرفتن در مدت زمان کوتاهی در زمانی کوتاه تر اماده شده و از خونه بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم و تو ذهنم چند بار خودم رو سرزنش کردم که حواسم به قرار امشب نبود و باید کارم رو زودتر تموم میکردم که مثل الان اینقدر حس خستگی رو نداشته باشم.
هرچند که ته دلم میدونم این حس خستگی ای که دارم فقط به خاطر کار امروز یا کلا کار های شرکت نیست.بعد از طی شدن یک ساعت و ده دقیقه از زمان بالاخره رسیدم.
اما نمیدونم میتونم بگم به خونمون یا خونه اونها
با خستگی از ماشین پیاده شدم و سمت در خونه رفتم و زنگ خونه رو زدم.سرم رو به دیوار اسانسور تکیه دادم و چشم هام رو بستم تا به طبقه دوازدهم که خونه خودم هست برسم.
میان حرکت اسانسور در یک طبقه توقف داشت و یک خانواده سه نفره وارد اسانسور شدن و خودم رو کمی جمع و جور کردم تا به طبقه موردنظر رسیدم و از اسانسور خارج شدم.
کلید خونه رو به سختی از جیب تنگ شلوارم بیرون کشیدن و قبل وارد کردن کلید به قفل سرم رو به در خونه تکیه دادم و نمیدونم دلیلش چی بود.
شاید به خاطر اتفاق همیشگی ای که امشب هم رخ داد...
فلش بک
صداش رو بلند تر از دفعه پیش کرد و گفت:پسر... اینقدر حاضر جواب نباش!
حق نداری با من و مادرت اینجوری حرف بزنی
ما فقط میخوایم تو زندگی خوبی داشته باشی و دست از این توهماتت برداری
-این اسمش حاضر جوابی نیست!
این یک واقعیت هست که من اینجوریم
من از زندگی خودم راضیم از...
از گرایش خودم هم راضیم حتی اگه قراره همیشه تنها بمونم
شما تا هر زمانی هم بگید نمیتونید کاری کنید با یک دختر ازدواج کنم
البته ازدواج که چه عرض کنم من حتی با یه دختر سر قرار هم به هیچ وجه نخواهم رفت.
مامان با عصبانیت از سالن بیرون رفت و بابا محکم دستش رو به میز کوبید و دیگه رسما داشت داد میزد
البته این کارش کار جدیدی نیست
-نمیدونم تو چت شده
نمیدونم چجوری به این ادم تبدیل شدی
فکر میکردم اینکه یه شغل و درامد خوب داری باید بهت افتخار کنم ولی تو هنوز همون پسر بی عرضه ده سال پیش هستی
لوس و بی ادبی و میدونی چیه؟
احمق و نفهم هم هستی
فکر کردی الان یه شغل داری همه چی خوبه؟تو با این اخلاق افتضاحت هیچی نمیشی و تا اخر عمرت بی عرضه و یه ادم کثیف میمونی و بدبخت میشی.
جوابی بدم؟
مگه میشه جوابی داد؟
فقط بهش نگاه کردم
حتی نمیدونستم این چندمین باری هست که این حرف ها رو از زبونش میشنوم ولی هنوز برام عادی نشده
و اره
نه جواب دادم
نه از سرجام تکون خوردم
و نه مثل نوجوونیم گریه کردم
نگاهم رو ازش گرفتم و به تلويزيون خیره شدم و برای بار چندم از خودم پرسیدم این ادم با همه کار هایی که با من کرده و حرف هایی که زده ایا میتونم واقعا بهش بگم بابا؟خودم نمیدونم
انگار هیچی نمیدونم ولی یه لحظه به ذهنم خطور کرد اینگه هیچ واکنشی به حرفش نشون ندادم انگار به خاطر خستگی ام هست
انگار اونقدر خسته ام که حتی نمیتونم از خودم دفاع کنم یا جوابی بدم و برای بار نمیدونم چندم تو دلم به برادرم افتخار کردم که جرات این رو داشت خيلي زود از اینجا دور بشه و خودش رو نجات بده
پایان فلش بک
کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم
حتی حوصله روشن کردن چراغ ها رو هم نداشتم
مستقیم سمت اتاق خواب رفتم و کتم رو پرت کردم روی صندلی و بدون عوض کردن لباس هام روی تخت دراز کشیدم و به سقف که به خاطر تاریکی، سیاه بود خیره شدم.
تمام مدت توی راه برگشت اون حرف ها مثل همیشه توی ذهنم تکرار میشد و دیگه ازشون خسته شده بودم.
انگار توی حالی بودم که حتی حوصله فکر کردن هم نداشتم.
فقط چند تا چیز به ذهنم خطور کرد.
اینکه مثل هزارباری که اینو با خودم گفتم این تنهاییم رو دوست ندارم و شاید باید برخلاق حرف چند ساعت پیش بگم که سکوت خونه واقعا خوب نیست
حداقل الان نباید همه جا ساکت باشه چون حتی نمیخوام فکرم نزدیک به اون افکار همیشگی بشه
و من همچنان خسته ام از همه چی...END