ارباب ظالم پارت پنجم

128 33 12
                                    

اضطراب چون اژدهایی عظیم او را در آغوش خود حبس کرده بود. تا لحظاتی دیگر می‌بایست به اتاق شیائو جان برود و اکنون در حمام و زیر دوش آب گرم به سر می‌برد.
می‌دانست مرد از او چه می‌خواهد. وانگ ییبو آنقدر برای آمدن مرد رویاهایش صبر کرده و سختی کشیده بود که اکنون هر خواسته‌اش را با جان و دل می‌پذیرفت. شاید آن شب و شب‌های بعد از آن رابطه آنها با عشق گره نخورده باشد…. شاید مرد تا روزها و یا هفته‌های پیش‌رو به او دل نبندد اما همین که پسرک را کنار خود و در آغوش خود نگه دارد برای ییبو از هرچیزی کافی‌تر بود.
دلیلش هرچه که می‌خواست باشد، اکنون که شخص خاصش بالاخره آمده بود به هیچ عنوان در کنار او بودن را از دست نمی‌داد! 

دوش آب را بست و سپس حوله سفید رنگی به دور کمرش پیچیده از حمام خارج شد. به طرف کمد لباسی‌اش رفته کشویی را باز کرد. نگاهش را به باکسرهایی که مرتب تا شده بودند داد و در نهایت باکسر سفید رنگی برداشت. سپس شلواری همرنگ با آن و پیراهنی یاسی رنگ به تن کرده و بی‌آنکه موهایش را خشک کند آهسته از اتاق خارج شد. 

قدم هایش را آهسته برمی‌داشت و با هر قدم نفس‌های عمیق می‌کشید. همه جاریک بود و جز نور ماهی که از پنجره به درون راهروها پیچیده بود چیزی دیده نمیشد. 

پسرک به راه‌ پله رسید و آهسته از پله ها بالا رفته خود را به محوطه اصلی رسانید. جایی که اتاق شیائو جان قرار داشت.
جلو رفته و پس از نفس عمیقی دیگر به آرامی در زد. صدایی از درون اتاق به گوش رسید:

+بیا تو.

ییبو بزاق دهانش را فرو خورده در را باز کرد. با دیدن شیائو جان که کنار پنجره بر روی صندلی نشسته بود و نور کم‌سوی ماه به نیمرخش می‌تابید، نفس کشیدن را از یاد برد. آن مرد بسیار نفس‌گیر و جذاب بود!

شیائو جان چپق مشکی رنگش را از لبهایش فاصله داده بر روی تاقچه پنجره قرار داد و سپس به پشتی صندلی تکیه داده نگاهش را میخ چشمان ییبو کرد.

+بیا جلو.

زمزمه‌اش هم برای پسرک بسیار جذاب و گیرا بود. کف دستانش از اضطراب عرق کرده بود. پایین لباسش را چنگ زد و وارد اتاق شده در را به آرامی پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید. بوی ادکلن خنک مرد همراه با دود چپق بینی‌اش را پر کرد. جلو آمده چند قدمی نزدیک شد. اکنون با شیائو جان کاملا تنها بود و همین عمل به تشویش درونش می‌افزود.
مرد کلافه نیم نگاهی به پسرک انداخت و با انگشت او را نشانه گرفت.

+بیا نزدیک‌تر!

ییبو اطاعت کرده با فاصله‌ای بسیار اندک درست در مقابل شیائو جان قرار گرفت.
مرد نیم نگاهی به لباس‌های پسرک انداخته و سپس با پوزخندی بر لب گفت:

+زانو بزن.

پسرک متعجب بی‌آنکه اعتراضی سر دهد مقابل پاهای مرد بر روی زمین زانو زد. شیائو جان با دیدن موهای مرطوب ییبو، تکیه‌اش را از پشتی صندلی گرفته اندکی به طرفش خم شد و با سرگرمی انگشتانش را به لای تارهای لطیف موهایش فرو برد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 27, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙘𝙧𝙪𝙚𝙡 𝙡𝙤𝙧𝙙Where stories live. Discover now