Tencent2020

159 25 5
                                    

19 دسامبر 2020
ساعت 10 شب بود. با خستگی در چمدونش رو باز کرد تا لباس هاش رو
عوض کنه. چند دقیقه اي میشد که رسیده بود به هتل.
فردا قرار بود مراسم تنسنت برگذار بشه. جان از منیجرش شنیده بود که
اکثر سلبریتی هایی که به مراسم دعوت شدن، امشب توي این هتل
اقامت دارن!
یعنی اونم اینجاست ؟
با این فکر ضربان قلبش شروع به بالا رفتن کرد.
بعد از خوردن یه لیوان آب سرد براي آروم کردن خودش، به سمت تخت
رفت تا بخوابه. تمام تلاشش رو کرد تا به اون فکر نکنه، اما نتونست..
به ساعت نگاهی انداخت، 12 شب بود! 2 ساعت تمام داشت با خودش
کلنجار میرفت تا خوابش ببره.. .
چطور با فکر اینکه ممکنه اونم امشب توي این هتل باشه خوابش ببره ؟!
با کلافگی از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت تا یکم هواي تازه به
صورتش بخوره، و کمی از فکر و خیال بیاد بیرون و آروم بشه.
با باز شدن در پنجره باد سردي به پوست داغش برخورد کر د
. آروم چشم هاشو بست...
اما حتی اون باد سرد هم نتونست التهاب و داغی درونش رو بر طرف
کن!
هیچ کس و هیچ چیز نمیتونست این کار رو انجام بده جز اون...
اونی که الان 8 ماه و 14 روز بود که نداشت ش!
با یاداوري این موضوع بغض همیشگی به گلوش افتاد. چشم هاشو باز کرد
و اولین چیزي که دید ماه کاملی بود که در دل شب به زیبایی داشت بین
ستاره ها خودنمایی میکرد.
اما یک دفعه توجهش به ر وبهرو جلب شد.. .
زیباتر از ماه و آسمون پُر ستارش بود. حتی زیباتر از هر کس و هر چیزي
توي این دنیا!
احساس کرد قلبش از شدت شوك متوقف شده. حتما یه رویاست؟
اما نه! اون واقعی تر از یه رویاست!
خودشه...اون اینجاست...درست رو به روي جان.. .
"اون ماه منه، اون پسر منه، ییبوي من... "
ییبو دست هاش رو به تراس تکیه داده بود و داشت آسمون رو تماشا
میکرد.
پوست سفیدش زیر نور ماه میدرخشید، موهاي لَختش توي باد می رقصیدن.
جان از اون فاصله هم میتونست برق اشک رو توي چشم هاي عزیزش
ببینه.. .
انقدر محو اون زیباي مطلق شده بود که نفهمید چطور صورتش غرق در
اشک شده!
درد دلتنگی و حسرت داشت قلبش رو سوراخ میکرد. اون بغض لعنتی
داشت خفهاش میکرد.
میدونست اگه خودش رو به اون نرسونه، حتما عطش در آغوش گرفتن
ییبو امشب اون رو میکشه .
دیگه کافی بود...نمیتونست یه ثانیه هم بیشتر از این صبر کن ه.
به سرعت از اتاقش خارج شد. به سمت پله هایی که به تراس می رسید
رفت. قب لا هم به این هتل اومده بود پس راه رو بلد بود.
پله هارو دو تا یکی بالا رفت؛ بدنش میلرزید و پاهاش سست بود.
بلاخره رسید.
ییبو پشت به اون داشت آسمون رو تماشا میکر د .
سرما به مغز استخون ییبو نفوذ کرده بود، ولی براش هیچ اهمیت نداشت.
هیچ دردي در مقابل قلب شکسته و روح زخمیش قابل قیاس نبود.
چشم هاي نمناکش مانع از واضح دیدن آسمون میشد.
جان به پاهاش حرکت داد و به سمت ییبو رفت.
حس تشنه اي رو داشت که به آب رسیده؛ یا گمشده اي که چراغ راهش
رو پیدا کرده.
هر چقدر به ییبو نزدیک تر میشد، قلبش تندتر میزد. آروم دستهاش رو
دور کمر باریک ییبو حلقه زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
"چیو توي آسمون تماشا میکنی ماه من؟"
ییبو با پیچیدن حلقه گرمی دور کمرش، کمی از جا پرید!
با رسیدن بوي آشنایی به مشامش، قلبش شروع به تند تپیدن کرد.
وقتی اون زمزمه اروم و دلنشین رو شنید مطمئن شد که خودشه!
نا خودآگا ه لب زد:
" جان گ ا"!
انقدر آروم زمزمه کرده بود که حتی صدا به گوش خودش هم نرسیده بود،
اما فرد پشت سرش خوب شنیده بود که در جواب گفت:
"
جانم عزیز دلم... اگه بدونی چقدر دلم لک زده بود یه بار دیگه با اون
صداي خوشگلت بگی جان گ ا"
بدن ییبو از شدت شوك توي آغوش جان شروع به لرزیدن کر د.
قلبش به شدت توي قفسه سینش می کوبید، و جان به وضوح می تونست
صداي اون تپش هاي بی قرار رو بشنوه.
جان حلقه دست هاشو دور کمر ییبو محکم تر کرد و بینیش رو به سمت
موهاي لَخت پسرش برد و با تمام وجود عطر اون مو هارو به ریه هاش
فرستاد.
بعد از چند دقیقه سکوت ییبو بلاخره به خودش اومد و آروم گفت:
"براي چی اومدي اینجا؟"
و بعد سعی کرد بر خلاف میل باطنیش، حلقه دست جان رو از دور کمرش
باز کنه؛ اما موفق نشد .
اون بازو ها قوي تر از چیزي شده بود که فکرش رو میکرد!
بعد از کمی تقلا، با حرص گفت :
"ولم کن ... الان یکی میاد و میبینه.. ."
اما جان بی تفاوت، بوسه آرومی به روي موهاش زد و لبهاش رو به
گوشش چسبوند و آروم زمزمه کرد :
"اگه کل دنیا هم الان مارو توي این وضع ببینه دیگه برام مهم نیست
عشق م ن!"
بعد هم آروم ییبو رو توي آغوشش چرخوند تا بتونه صورت زیباش رو
ببینه...با شیفتگی و دلتنگی یکی یکی اجزاي صورت عشقش رو از نظر
گذروند.
دست راست ش رو بلند کرد و آروم با سر انگشت گونه مثل گلبرگ هاي
نرم و سفید ییبو رو نوازش کرد.. .
اما ییبو دستش رو پس زد و با پوزخند گفت:
"برات مهم نیست کسی الان مارو ببینه شیائو جان ؟! ولی قبلا که خیلی
برات مهم بود... انقدري که رابطه دو سالمون رو با خود خواهی تمام بهم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 28, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Tencent 2020Where stories live. Discover now