𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦، 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘖𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
به چشمهای پسر کوچکتر که بدنش بین خودش و دیوار مبحوس شده بود نگاه کرد. حالا که انقدر بهم نزدیک بودن، نیاز نبود دقت زیادی به خرج بده تا بفهمه لنزی همرنگ با رنگ چشم معمولیش گذاشته. پسر بزرگتر حتی از فاصلهی دورتری هم میتونست این رو بفهمه و تشخیص بده.
چانگبین یه دستش رو پشت گردن جیسونگ و اون دستش رو روی گودی کمرش گذاشت. بیشتر به خودش نزدیکش کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد، لبهاش رو بدون اینکه حرکت بده روی پوست گردنش گذاشت و عطر شیرینش رو استشمام کرد. جیسونگ هم مثل همیشه با کج کردن سرش، فضایی که پسر بزرگتر میخواست رو بهش داد.چند دقیقه توی همون حالت بودن و سکوتیِ که بینشون بود اضطراب جیسونگ رو بیشتر میکرد و وقتی که دست های چانگبین روی پهلوهاش نشستن، لرزی از بدن پسر کوچکتر رد شد. هان کمی، فقط یه کوچولو نگران بود؛ چون نمیدونست چانگبین قراره بابت این اتفاق تنبیهش کنه یا نه. چشم های نگرانش از کنکاش کردن مردمک ها و صورت پسر رو به روش دست نمیکشیدن.
نفسش رو بیصدا از سینهاش خارج کرد و به این فکر کرد از اینکه چانگبین حرفی نمیزنه و بنظر قراره بدون هشدار یا حرفی کاری کنه هم راضی بود و هم متنفر. چون این بی اطلاعی از هر حرکت کوچیکی از طرف اون، باعثِ بالا بردن آدرنالین خونش میشد و جیسونگ تجربهی هر نوع هیجانی با این پسر رو دوست داشت. با پیچیدنِ صدای آروم چانگبین توی گوش هاش که اسمش رو میگفت، نگاه لرزون و مضطربش رو به پسر بزرگتر داد.: هان، تو دوباره این کار رو کردی.
: چانگبینا من-چانگبین همونطور که کمر دوست پسرش رو نوازش میکرد با صدای آرامش بخش و ارومش گفت
: میدونم. من همه چیز رو میدونم عزیزم. این که اذیتت میکنن، با حرف و نگاهشون. میدونم که ممکنه بعضی ها بی اهمیت از کنارت رد بشن و خیلی ها هم منتظر یه فرصت برای اذیت و مسخره کردنت هستن. اما بهم بگو چطور میتونی رنگ این دو گوی خوش رنگ رو یکی کنی؟ تو علاوه بر نادیده گرفتن علاقهی من به چشم هات، داری خودِ اصلیت رو هم پنهان میکنی هان جیسونگ!
فکر میکنی وقتی ببینن رنگشون یکیه همه چیز تموم میشه؟ دیگه بهت آسیب نمیزنن؟ نه عزیزم! با اینکه ما پیش هم نیستیم اما مطمئنم هر بار این کار رو تکرار میکنن و حتی همین حالا هم که لنز گذاشتی دوباره مورد تمسخرشون قرار میگیری.جیسونگ نگاهش رو از تیشرت مشکی رنگی که پسر زیر یونیفرمش پوشیده بود برنداشت. چانگبین درست میگفت. اونا قرار نبود دست از این کارهاشون بردارن، نباید اهمیتی میداد ولی... ولی هر چقدر هم به خودش تلقین میکرد که چندان مهم نیست، باز هم هر بار که ذهنش رو درگیر میکرد؛ نمی تونست فکرش رو از بند این موضوع رها کنه. از وقتی چشم باز کرده بود همه یا ازش فرار میکردن یا داشتن تحقیرش میکردن. بابت چی؟ مگه چه کاری کرده بود که باید از همه رونده میشد؟ فقط چون رنگ یکی از چشماش متفاوت بود؟ چون این یه بیماری ژنتیکی بود؟
هیچ کدوم از اینها دست جیسونگ نبود. نمی تونست انتخاب کنه وگرنه اجازه نمیداد این تفاوت اون رو از همه دور کنه. جیسونگ هم دوست نداشت همهی عمرش رو به تنهایی بگذرونه و آدمهای زیادی اطرافش نباشه.
دوران مهدکودکش و وقتی ابتدایی بود رو به یاد اورد، حتی حالا که دبیرستانی بود باز هم از بعضی آدمها درامان نبود و همچنان به آزار دادنش ادامه میدادن.همین متفاوت بودن باعث شد با گذشت زمان، جیسونگی که به شیطنت معروف بود درونگرا بشه. اون حتی به سختی از خونه بیرون میرفت و تعداد دوست هاش حتی به انگشت های یک دست هم نمیرسید. توی اجتماع هم کف دست هاش عرق میکرد و به سرعت استرس و لکنت میگرفت. از طرفی کمتر کسی پیدا میشد که باهاش دوست بشه و بخواد بهش نزدیک بشه؛ جز سئو چانگبین. سونبهای که توی برخورد اولشون نه بد بهش نگاه کرد و نه با حرفهاش به قلبش تیرهای زهرآگین پرتاب کرد. اون فقط به چشمهاش خیره شد و جیسونگ زیر نگاهی که تا چند دقیقه تداوم داشت ذوب شد.
اون دو نفر کم کم بهم نزدیک شدن و در آخر یه روز که چانگبین دیگه نتونست اون همه کیوتی و مهربونیِ پسر کوچکتر رو تحمل کنه، حرفی که مدت ها توی قلبش نگه داشته بود رو به زبون اورد. گفت اولین باری که دیدهش مجذوب چشم هاش شده، اونا زیباترین چیزی بودن که توی این چند سال به چشم دیده. و اعتراف کرد که بعد از حرف زدن و وقت گذروندن باهاش بیشتر شیفتهش شده. و اینطور شد که حالا دوست پسرش بود.
انگشت چانگبین به سمت چشمش اومد و به آرومی لنز رو دراورد. جیسونگ ناخوداگاه نگاه ازش دزدید ولی بعد از مکثی که طولانی هم نبود، سرش رو بالا اورد.
: ادمها همیشه حرف میزنن، اونا رو بیخیال شو و فقط به حرف هایی که دوست پسرت دربارشون میگه گوش بده
چانگبین با مهربونی گفت و همونطور که نگاهش بین چشم های خوش رنگ جیسونگ میچرخید، با انگشت هاش به ارومی و لطافت اطراف هر دو چشمش رو نوازش کرد.
: این تضاد رنگ چشمهات فقط تو رو زیباتر میکنه و من رو عاشق تر
: پس دوباره ازت میخوام لنز نزاری که اگه یکبار دیگه ببینم، مطمئن باش به این مهربونی باهات رفتار نمیکنم.جیسونگ لبخند کمرنگی زد و سرش رو بالا پایین کرد. دیگه این کار رو تکرار نمیکرد چون حرف های چانگبین دربارهشون رو دوست داشت... دوست داشت کلمات چانگبین درمورد این نقص ژنتیکی که هربار بهش میگفت زیباست رو بشنوه.
پ.ن: در هتروکرومیا رنگ دو چشم باهم فرق میکنه و این زمانی رخ میده که در هر یک از چشمها مقدار متفاوتی ملانین وجود داشته باشه.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝗦𝗰𝗲𝗻𝗮𝗿𝗶𝗼「𝖲𝖪𝖹」
Fanfictionیه بوک برای سناریوهای طولانی و کوتاه از کاپلای اسکیز ﹙خوشحال میشم ووت بدید و کامنت بزارید﹚