تقدیم به آنانی که با وجودِ آخرین نفسهایشان، هنوز هم میجنگند.
***
او را نفس کشید.
چشمهایش را بوسید.
مردِ پرستیدنیِ او در خواب بود و چقدر در میانِ آن ملحفههای سفید رنگ پرستیدنیتر بنظر میرسید، همچنان که گونههای تهیونگ را میبوسید، به سمت آن ممنوعههای سرخ پیشروی کرد و لبهایش را بیمعطلی بر روی آن گذاشت._تهیونگی هیونگی؟
لحنش شیرین بود، انگار مردِ او تمامی تلخیاش را از او میگرفت.تهیونگ تکان کوچکی خورد و همین حرکتِ ساده و کوتاه واسطهی برخوردِ دوبارهی لبها و گونههای آندو شد، انگار نسیمِ بهاری دست نوازش به صورت هر دو کشیده بود:
_صبرکن من هنوز مسواک نزدم جونگکوک...
_واسم مهم نیست، پس فقط منو ببوس."مرا ببوس و از این غمِ دیرینه رهایم کن..."
پسرش از فاصلهی نزدیک به او، نداشتنِ لبها و بوسههایش را گوشزد کرده بود، او این لمسها را میخواست و برای یک قلبِ اسیر میانِ آن دانههای انار، صبر چه معنی میداد؟! پس جونگکوکش را بوسید و دلدادگیشان را کامل کرد.
انگشتهایش را به کمرِ باریک اما مردانهی جونگکوک رساند و با تمامِ توان آن را مابین بوسههایشان، فشرد.
دیوانگیِ صبحگاهیشان کامل شده بود و اتاق بوی شیداییِ محض میداد."بادای من؛ گاهی میان بوسههایمان به دقایقی که ممکناست مرا ترک گفته باشی فکرمیکنم و آنلحظه میخواهم آنقدر محکم و بینفس ببوسمت تا بتوانم تو را در میانِ روحم، برای یکعمر حک کنم."
لبش را به لبهای آبیِ روحش فشرد و از او فاصله گرفت، چه زیبا بود آنطور غرقِ در او شدن:
_بریم صبحونه بخوریم آبی؟
تهیونگ بیآنکه حرفی بزند و با صدایش نوای آهنگینِ نفسهای پسر مقابلش را بشکند و خود را از آن محروم کند، سری به نشانهی تائید تکان داد.کمرش را نوازش و او را بیشتر به خود نزدیک کرد، در آرامش روی تخت نشست و پسر را هم روی پاهای خود نشاند، تیلههای چشمانش در نگاهِ مردِ آبی، گستاخانه میرقصیدند و او را به جنگِ با قلبش فرا میخواندند.
جنگی که هربار اتفاق میفتاد برندهای جز سیاهچالههای تیرهرنگِ پسرِ خوشعطرش نداشت. پس از پیشانیاش شروع کرد و بوسههایش را به تمامیِ اجزای صورت جونگکوک رساند و همین باعث شد تا پسر کوچکتر بیاختیار بخندد و برای مرد و بوسههای ناتمامش ذوق کند:
_اول صبحونه بعد ادامهی بوسهها، آبی هیونگ.
_باشه...موهای تهیونگ را با شیطنت، بیشتر بههم ریخت و قلبش را برای هزارمین بار میانِ فرفریِ موهایش جا گذاشت و چه سعادتی داشت میان دریای زیباییاش جا ماندن. از جا بلند شد و به مقصد آشپزخانه از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
ຯBADA | OneShot | VKOOK
Romanceبرشی از واقعیت؛ کار اتمام یافته.✓ "بادای من؛ گاهی میان بوسههایمان به دقایقیکه ممکناست مرا ترک گفته باشی فکرمیکنم و آنلحظه میخواهم آنقدر محکم و بینفس ببوسمَت تا بتوانم تو را در میانِ روحم، برای یکعمر حک کنم." ••→ Genre: Romance, Angst, Trage...