Chapter.2

70 10 9
                                    

"فلش‌بک"

کشتی میانِ آب به آرامی حرکت می‌کرد و جونگکوک همانطور که با چشمهای بسته به صدای امواجِ دریا گوش سپرده بود، با جاسوئیچیِ میان انگشتانش بازی می‌کرد...

صدای امواج خالص نبود، نه وقتی‌که با صدای شیطنت همکلاسی‌ها یا سال پایینی‌هایش خلوصش را از دست می‌داد و به اخمِ میان ابروهای پسر غلظت می‌بخشید.
منزجر کننده بود...

او آرامش می‌خواست.
صدای سکوت را می‌خواست.
خواستارِ تنهایی بود...
و شاید از میان همه‌ی این خواستن‌ها، بادای خویش را بیشتر می‌خواست حتی اگر ممکن بود سکوت و تنهایی‌اش را بشکند!

تهیونگ آنجا نبود و نبودنش جونگکوک را به مرز کلافگی می‌رساند، پس بلند شد و به نگاهش آبیِ روحش را دنبال کرد تا بتواند او را پیدا کند.

"وقتی نیستی انگار تکه‌ای از من گمشده و دریای دلتنگی به وجودم سرازیر می‌شود..."

_هچان، هیونگمو ندیدی؟
پسرکِ لاغر اندامِ مقابلش با نگاه، به مانند جونگکوک اطراف‌شان را گشت و بدون مکث پاسخ داد:
_نه نمی‌دونم هیونگ کجاست

آن پسر نمی‌دانست که چگونه خشمِ پنهان جونگکوک را لمس کرده‌است، اگر می‌فهمید هیچگاه اینگونه تهیونگ را مقابلش خطاب قرار نمی‌داد و از طرفی نیز جونگکوک آدمی نبود که به سکوت بنشنید.

پس در یک حرکتِ سریع پسر را از یقه‌ی لباس مدرسه‌اش، به سمت خود کشید و جدیتش را به پای چشمهایش ریخت:
_نه، تو هیونگ صداش نمی‌کنی چون اون فقط و فقط هیونگ منه! فهمیدی؟!
_و-ولی...
_به آخرین باری‌که کتکت زدم فکرکن و یادت باشه حد و حدودت کجاست هوانگ هچان!

لبهایش از روی خشم می‌لرزیدند و نفسهایش بدون ذره‌ای مکث از بینی‌اش خارج می‌شدند گویی‌که انگار اکسیژنی در هوا باقی نمانده و جونگکوک با آگاه بودن به این موضوع می‌خواست اکسیژن باقی‌مانده را تنها برای خودش داشته باشد.

کی فکرش را می‌کرد که پسرِ بد مدرسه روزی آنچنان دلش را به شخصی جز خودش ببازد که بتواند او را جزء خط قرمزهایش به حساب آورد؟
عشق و دلبستگی فرمولِ تعریف نشده‌ی زندگی او بود که حالا به لطف دریایش به حل شدنی‌ترین معادله‌ی جهان تبدیل شده بود.

_جونگکوک؟!
انگشتانش با شنیدن آن ملودیِ آهنگین روی یقه‌ی پیرهن هچان لرزیدند و قلبش بوی جنون گرفت.
آبیِ او درست پشت سرش بود و او را صدا می‌زد بی‌توجه به آنکه کم پیش می‌آمد تا تهیونگ پسر کوچکتر را خطاب قرار دهد.

_جونگکوک یقه‌ی لباسشو ول کن.
فشاری به دستش وارد کرد و همان باعث شد تا هچان چند قدم عقب‌گرد کند.
سرش را پایین انداخت و به سمت تهیونگ چرخید، نگاه کردن به چشمانش آن‌هم زمانیکه قول داده بود تا دعوا کردن را ترک کند، کار به غایت سختی بود...

ຯBADA | OneShot | VKOOKWhere stories live. Discover now