مشت محكمش روى ميزِ نامرتب كارگاهش فرود اومد و صداى غرشمانندش توى سكوتِ اطرافش پيچيد:ـ حرومزاده به من مشت مىزنى!
با شدت ابزار سبك و تيكهچوبى كه نمىدونست كى بهش فرم داده بود رو، پايين انداخت و داد زد:
ـ نشونت مىدم كاپو!
نفسهاش بهتندى از بين لبهاش خارج مىشد و خشمِ شعلهكشيدهاش حالاحالاها قصدِ فروكشكردن نداشت.
اون لعنتى با كوبيدن توىِ دهنش بدجور تحقيرش كرده بود و حالا جونگو نمىتونست دردِ خفتهى كنج لب و تمامِ وجودش رو از ياد ببره!
هيچ قدرتى جرأت نداشت تا در برابر ديدنِ آنيل مانعش بشه و جونگو خوب مىدونست كه اين شروع اولين جنگ و كشمكش بينِ خودش و كاپوئه.
كف دستش رو به لبهى ميزش تكيه داد و با حسِ سوزش ناگهانی کنارهی انگشت کوچکش، هیسی کشید.
با دیدن ريزهچوبى كه پوستش رو زخمى كرده بود، اخم غليظى كرد و بدون نشون دادنِ لطافت و مراقبتِ اوليه، خُردهچوب رو بهتندى از داخل پوستش بيرون كشيد.
درد لعنتى و سوزشِ بىوقفهاش باعث شد تا دستش رو محكم فشار بده. اون خراش نسبتاً کوچک دربرابر درد عميقِ قلبش ناچيز بهحساب مىاومد؛ اما جونگو انقدر بیطاقت شده بود که با بستن چنددقيقهاى چشمهاش، لب بزنه:
ESTÁS LEYENDO
Capo | Vkook | AU
Fanficكيم تهيونگ، كاپوى قدرتمندِ مافياى نيوجرسى، باید با دخترِ مشاورِ مافیایِ بوستون به قصد صلح ازدواج كنه، اما درست قبل از مراسم نامزدى با خبر فرار اون دختر، همه چيز بهم ميريزه و تهيونگ براى حفظ غرور و تحقيرى كه در خفا صورت گرفته، خبرِ ازدواجش با پسرِ او...