part4

11 3 0
                                    


وقتی کوک بعد از آهنگ متوجه اونها شد، جیمین با لبخند به کوک نگاه می کنه اما چیزی نمی گه. در عوض، ویلچر ته رو به سمت ایستگاهی که کوک نشسته بود هل داد.

 

کوک میخنده: "تو واقعا امروز بیرون اومدی." قهقهه های کوچک اون توی گوش ته خیلی جذاب به نظر می رسید"من میخواستم امروز صبح بهت سر بزنم، اما بچه ها خیلی زود اومدن اینجا، برای همین نتونستم بیام."

 

ته جواب می ده: «اشکالی نداره، پدرم امروز صبح اینجا بود، «تو اغلب این کار رو انجام می دی؟»

 

کوک سرش رو به عنوان پاسخ تکون داد "بچه ها خسته و تنها هستن، پس من تصمیم گرفتم کاری انجام بدم براشون." نگاه کوک به پرستار جیمین افتاد «اوه! پرستار پارک ، تو اینجایی! من متوجه شما نشدم.»

 

جیمین می خنده و موهای کوک رو به هم می زنه، «اشکالی نداره، کووکی. امروز چه احساسی داری، بچه؟»

 

کوک جواب میده: «من دیگه بچه نیستم، اما احساس خوبی دارم. احساس می کنم زنده ام .» کوک روی کلمه زنده تاکید می کنه، چون اون اغلب احساس می کنه که همیشه مرده. اما دارو همراه انرژی  که از بچه ها می گیره برای اون کافیه تا احساس زنده بودن بکنه. اگه به کوک بگن منبع قدرتش چیه؟ برای نیو دیدن لبخندشون  کافیه تا قدرت بگیره.

 

ته بخاطر این همه محبت به کوک خیره می شه. اون باید اعتراف کنه که کوک از اون دسته افرادیه که همخ دوستش دارن حتی اگه تازه ملاقاتش کرده باشن.

 کوک می دونه که چطور با کارهای ساده و در عین حال جالب خودش، همه رو جذب خودش بکنه. ته در حالی که بیشتر به اون خیره می شه، پروانه ها رو توی شکمش احساس می کنه.

 آیا این به این دلیله که ته تا حالا کسی رو اینجوری ندیده؟ یا به این دلیله که کوک... فقط کوکه؟ اون خودشه..

 

 کوک صداش میزنه: "بیا، بذار تو رو به بچه ها معرفی کنم." اون دستای ته رو میگیره و از روی صندلی چرخدارش بلندش میکنه. 

 

بچه ها، این ته هست، اون دوست جدید منه و روزهای بعد همراه منه، پس با اون هم خوب باشین، باشه؟" کوک با اعلامش، قلب اون رو به لرزه در میاره. بچه ها به کوک جواب دادن و شروع کردن به کف زدن. ته احساس می کنه که قراره گریه کنه. اون احساس خوشبختی می کنه‌. 

احساس می کنه که بسیار مورد استقبال قرار گرفته . با تشکر از کوک.

 

کوک دوتا  آهنگ دیگه میزنه و بچه‌ها هم آواز خوندن. 

این منظره فوق العاده زیباست. مثل یه کنسرت کوچیکه...

 ته فکر می کنه صدای کوک همونقدر فرشته ایه که قهقهه های آرومش هستن...

 چطور ممکنه یه نفر  اینقدر زیبا و در عین حال با استعداد باشه؟ ته واقعا  می خواد این رو بدونه.

 

کوک  ته رو همراهی می کنه. ته که احساس خجالت می‌کنه، به کوک می‌گه که می‌تونه ویلچرش رو به سمت اتاقش هل بده، اما کوک اصرار داره که اون رو براش هل بده و بهش می‌گه: «پرستار پارک  تو رو به من سپرده، پس من باید مسئولیت اون رو بپذیرم!» 

 

«امیدوارم امروز بهت خوش گذشته باشه.» 
 کوک بعد از رسیدن به اتاق ته می گه...
 

"خیلی خوب بود.. هرگز فکرش رو نمی‌کردم موندن توی بیمارستان از موندن توی خونه سرگرم کننده تر باشه» ته بهش می‌گه، و این رو طولانی‌ترین جمله‌ای می‌سازه که از اولین باری که همدیگه رو ملاقات کردن تا به الان بیان کرده.




Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Apr 08, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

💓Till My Heartaches End💓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora