مغزیونگسان بعد از بیدار شدن یکم کند کار میکرد برای همین نزدیک به ده دقیقه طول کشید تا تونست بفهمه از دیشب تا حالا براش چه اتفاقی افتاده.دوباره چشماش رو بست و توی سرش به خودش تشر زد چون خیلی داشت به آخرای شب فکر میکرد پس چرخی زد تا بتونه بیول رو پیدا کنه و خب دیدن اون دختر لخت با موهای پریشون و لکه های قرمز رو گردنش که مطمئنن کار خودش بوده بیشتر خجالت زدش کرد.
پشتش رو به بیول کرد و پیرهنش رو از پایین تخت برداشت و به سمت دسشویی حرکت کرد.
یونگسان واقعا نمیفهمید چرا خونه این دختر انقدر بوی بدی میده انگار مونبیول واقعا شلخته بود.خنده ریزی کرد و بعد تموم کردن کارش از دسشویی خارج شد که مونبیول رو نشسته روی تخت دید نمیدونست چطور باید اون رو متوجه خودش کنه پس آروم دو ضربه کوتاه به دیوار زد. مونبیول با عجله سمتش برگشت و با دیدن یونگسان تعجب کرد و چیزی رو زیرلب زمزمه کرد که یونگ نفهمید.
دختر مو مشکی نمیدونست مهارت های لبخونیش افت کرده یا...نمیخواست به گزینه"لبهاش انقدر خوشگله که هر دفعه حواسم رو پرت میکنه"فکر کنه پس فقط تصمیم گرفت بعد از برگشتش دوباره توی کلاسای مخصوصش شرکت کنه.
-----------------------
اگه از یونگسان میپرسیدی "به نظرت مونبیول چجور دختریه؟!" جنتل و مودب بودن حتی گزینه هزارمش نبود.
البته این فکر یونگسان توی بار بود و این دختر 'مومشکی که روی مبل روبروی آشپزخونه نشسته بود در حالی که بیول قبول کرده بود همه کارها رو خودش انجام بده و هر از چندگاهی برمیگشت سمت یونگ و یک لبخند ملیح میزد و براش خوراکی میاورد' با تمام وجودش مودب بودن بیول رو قبول داشت و به معدود اکس های که داشت فکر میکرد که چطور بیدار میشدن و دوتایی یه صبحانه کوچیک میخوردن و بعد یونگ مجبور به ترک خونشون میشد ولی الان اصلا به نظر نمیرسید بیول بخواد یونگسان رو بعد از صبحانه راهی کنه چون نوشته روی دفترچه "انتخاب فیلم موقع ناهار باتو"هنوز ورق نخورده بود.
بعد از صرف ناهار هم مونبیول قبول کرد یونگسان توی شستن ظرفها کمکش کنه البته شرط اینکه فقط ظرف هارو آب بکشه و بقیه کارهارو به بیول بسپاره و بعد یونگسان رو مجبور کرد روی تخت استراحت کنه یا اگه دوست داشت تلوزیون ببینه.
مونبیول بعد از شستن ظرفها پیش یونگسان برگشت
"یونگ کی میخوای برگردی خونت؟"
یونگسان بعد از خوندن این جمله سریع به سمت مونبیول برگشت توی چشمهاش حس عجیبی بود که یونگسان نمیتونست بفهمه شاید به خاطر این بود که خیلی ناراحت بود.
" نمیدونم من قراره یه هفته اینجا بمونم.فکر کنم بهتره برگردم پیش دوستام تا بیشتر تورو اذیت نکنم"
ولی مونبیول قبل از بلند شدن یونگسان مچ دستش رو اسیر کرد و دوباره اون رو روی تخت نشوند و بهش نزدیک تر شد.
-بهم گفتی لبخونیت خوبه،درسته؟!
یونگسان فقط سرتکون داد.
-پس از روی لبهام بخون که میخوام پیشم بمونی نه تنها این یه هفته رو بلکه تا اخر عمرمون.
و دراخر فاصله بینشون رو تموم کرد و بوسه سبکی روی لبهای دختر موردعلاقش گذاشت.
یونگسان نمیتونست از این خوشحال تر باشه؛سر بیول رو محکم تو بغلش گرفت و از ته دل لبخند زد. از خودش تعجب میکرد که چقدر زود مودش عوض میشههمین چند دقیقه پیش حس میکرد دنیا براش تموم شده و قراره کل عمرش افسرده باشه و با فکر کردن به روزگذشته موهاش رو سفید کنه.
البته یونگسان یک مورد دیگه هم برای تعجب کردن داشت؛چطور انقدر زود به این دختر وابسته شده بود؟اونا فقط یک شب رو باهم گذرونده بودن.
مونبیول سرش رو از دستای یونگسان آزاد کرد و بعد از یک بوسه دیگه کنار لبش پیشش دراز کشید.یونگسان هم همینکارو کرد و به چشم های دختر کنارش زل زد.
دو دختر بدون هیچ صحبت دقیقههای طولانی بهم زل زدن. مونبیول دست دختر رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت
-نمیدونستم قلبم میتونه انقدر تند بزنه
یونگ لبخند خجالتزدهای کرد و متقابلا دست بیول روی قلب خودش گذاشت.
-قلبت به خاطر من انقدر تند میزنه؟مونبیول با تعجبپرسید.
یونگسلا به معنی تائید سرشو تکون داد.
مونبیول با خوشحالی زمزمه کرد"آیگووو میخوام قلبتو بخورم"و سرشو به سینه یونگسان چسبوند تا ضربان قلبش رو نزدیک تر حس کنه و یونگسان همچنان در حال خندیدن به حرف مونبیول بود.
"میخوام قلبتو بخورم"مونبیول واقعا خیلی بانمک بود.
باقی روز رو حتی بعد از شام و قبل خوابیدن یونگسان به مونبیول زبان اشاره یاد داد.مونبیول هم با دقت به یونگسان توجه میکرد و بعد از یادگیری یک حرکت سریع برای یونگسان اجراش میکرد و باعث خنده دختر میشد. و خودشم همراه با خنده دختر میخندید و هی با خنده تکرار میکرد:چیه؟چیه؟دیوونه شدم"و خنده یونگسان رو شدید تر میکرد.
یونگ بعد از تموم شدن خندش اشک گوشه چمشمش رو پاک کرد و به بیول که عجیب نگاهش میکرد خیره شد.
+(چیه؟)
-(صدای خندت خیلی قشنگه)
یونگسان جلوی صورتش رو گرفت چون هجوم خون رو به صورتش حس کرد و مطمئن بود الان از خجالت قرمز شده و حتی فاصله ای با خوندماغ نداره.
مونبیول با خنده دستای یونگ رو پایین آورد و بوسه کوتاهی بهشون زد. چراغ خواب رو خاموش کرد و با کشیدن دست یونگسان جفتشون روی تخت دراز کشیدن.
مونبیول بوسهای روی لب های یونگسان گذاشت و بعد از گرفتن دستش چشمهاش رو بست.
"یونگسان پیشم میمونه"مونبیول قبل اینکه بخواب این جمله رو برای خودش زمزمه کرد.
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝘃𝗲 𝗧𝗿𝗮𝗽
Randomکیم یونگسان دختر آروم و ناشنوا که تو یه خانواده دوستداشتنی بزرگ شده و با لبخند گرمش به اطرافیانش شوق زندگی میده یونگسان تو یه روز رندوم با مون بیولیی تو یه بار آشنا میشه...