part5

30 5 6
                                    

اگه از یونگسان می‌پرسیدی"بهترین تجربه زندگیت چی بود؟"یونگسان بدون لحظه‌ای مکث و فکر کردن می‌نوشت"هفته‌ای که با بیول گذروندم".
توی این چند روز یونگسان هر لحظه خوشحالی رو حس کرده‌بود؛قلبش انقدر تند تند میزد که گاهی اوقات فکر می‌کرد نکنه مشکل قلبی پیدا کرده؟یا لحظه‌هایی که مونبیول یه کار بامزه میکرد یا یونگسان رو قلقلک می‌داد خنده‌ی شیشه پاک‌کنی یونگسان کل خونه کوچیک مونبیول رو پر می‌کرد.مونبیول بهش گفته بود صدای خندش مثل اینه‌که داری شیشه رو پاک می‌کنی؛یونگسان نمی‌دونست این چه صدایی هست ولی بیول مطمئنش کرده بود که صدای بامزه‌ای و حداقل بیول عاشق این صداست پس یونگسان خیالش راحت بود که صدای خندش بیول رو اذیت نمی‌کنه.
یونگسان حتی دیروز متوجه شده بود که دیگه خیلی وقته بوی خونه رو حس نمی‌کنه یا اذیتش نمی‌کنه و یه جورایی به اون بوها عادت کرده و این رو وقتی فهمید که بعد از برگشت از خرید وارد خونه شد و بعد از چندین ساعت فهمید مثل دفعه اول خیلی نفس کشیدن واسش سخت نبوده.
یونگسان مطمئن بود وقتی برگرده می‌تونه تا زمانی که دستش از کار بیافته از حس خوبش زمان خرید با مونبیول بنویسه؛جوریکه اون دختر همش مراقبش بود و لحظه‌ای دستش رو ول نمی‌کرد یا حس شیرینی که موقع خرید داشت و هر لحظه مچ خودش رو درحالی می‌گرفت که داشت به زوج بودن و ازدواج خودشون  فکر می‌کرد.
بعد از برگشت از خرید دوتایی آشپزی کردن و غذای‌موردعلاقه‌ی یونگسان رو درست کردند و یونگ حواسش بود که برخلاف چیزی که دوست داره فلفل زیادی به غذا نزنه چون معده مونبیول به فلفل حساس بود،زبان اشاره مونبیول خیلی بهتر شده بود و می‌تونست جملات طولانی رو اجرا کنه؛هر شب تو بغل هم می‌خوابیدن و بوسه شب بخیر چیزی بود که هیچ‌کدومشون از قلم نمی‌انداختن و درآخر فردا روزی بود که یه هفته یونگسان تموم می‌شد و اون مجبور بود به سئول برگرده؛البته هنوز این رو به مونبیول نگفته بود؛تو همین مدت کم متوجه شده بود این دختر چه وابستگی عمیقی بهش پیدا کرده و حقیقت این بود که یونگسان هم به طور دیوانه واری این حس رو به مونبیول داشت جوریکه با خودش فکر میکرد نقل مکان کنه و بیاد پیش مونبیول زندگی کنه.
آره،خوده یونگسان هم قبول داشت یه هفته برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی زوده ولی خب شما یه هفته با اون دختر بانمک و مودب زندگی نکردید که بدونید یونگ الان چه حسی داره؛زندگی با بیول باعث شده بود یونگسان حتی دوست هاش رو فراموش کنه کسایی که به خاطرشون به جین هائه اومده بود پس یونگسان تصمیم گرفت بهشون پیام بده ولی گوشیش رو پیدا نکرد و با خودش فکر کرد"وقتی برگردم سئول بهشون خبر میدم به هرحال اونا اول منو ول کردن".

--------------------------
صبح یونگسان زودتر از مونبیول بیدار شد میز صبحانه رو آماده کرد لباسش رو با یکی از لباسایی که بیول بهش داده بود عوض ‌کرد و بعد آروم به سمت تخت رفت تا دختر خوابیده روی تخت رو بیدار کنه.
یونگسان  چندین روز رو با مونبیول گذرونده بود و میدونست اون دختر از این که تو خواب تکونش بدن بدش میاد پس با گذاشتن بوسه رو گونش عملیات بیدار کردنش رو شروع کرد.
یونگسان خنده بی صدایی کرد یه بوسه روی پیشونی
دوتا روی گونه سمت چپ،دوتا روی گونه سمت راست
با کمی مکث دو تا بوسه سطحی روی لب و بوسه آخر کمی عمیق تر؛خنده بیول رو دید و بعد دست هایی که دورش حلقه شدن  و اون رو به مونبیول که الان چشماش باز بود نزدیک کردن تا جواب بوسه هاش روی گردنش بشینه.
-(میریم دست‌شویی زود میام)
یونگسان آروم سر تکون داد و از روی تخت پا شد.
موقع صرف صبحانه یونگسان فقط به مونبیول نگاه کرد؛نمیدونست تا کی قراره ازش دور باشه پس باید به اندازه کافی نگاهش میکرد.
-(امروز عجیب شدی)
یونگسان یکه خورد،الان باید بهش میگفت که برای دو ساعت دیگه بلیط داره؟!
+(باید برم)
مونبیول تک‌خندی زد(کجا؟خرید؟چقدر پرخرجی خانم یونگی)
یونگسان نتونست جلوی خنده محزون و دلتنگش رو بگیره(خونه)
مونبیول یک ابروش رو بالا داد؛از روی میز بلند شد و به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با دختر برگشت.
"هاها مثل اینکه خیلی زبان اشارم خوب نیست بنویس کجا می‌خوای بری"
+"خونه"
-"چرا باید بری؟اینجا همه چی داری اگه لباسات کمه می‌تونیم بریم خرید"
یونگسان برای رد حرفای مونبیول سرش رو به طرفین تکون داد.
-"پس چی؟نمیفهمم تا دیشب که همه چی خوب بود"
+"خانوادم"
-"چه نیازی به اونا هست من اینجام تو نیازی به اونا نداری"
یونگسان به سختی تونست جمله مونبیول رو بخونه انقدر با عجله نوشته بود شبیه خط باستانی به نظر میرسید.
یونگ ترجیح داد مونبیول رو آروم کنه پس با لخند سمتش رفت و بغلش کرد،یه بوسه سبک روی گردنش گذاشت
+"کارم،خانوادم،خونم سئوله مجبورم. برگردم
ولی این رابطه باقی می‌مونه میتونیم لانگ دیستنس ادامه بدیم و حتی بهم سر بزنیم قول میدم زود زود بیام پیشت"
مونبیول دیگه لبخند نمیزد حتی دیگه مضطرب هم نبود
"می خوای بری؛این آخرین چیزیه که به من میگی؟"
+"آره"
یونگسان به سمت اتاق رفت تا وسایلای هر چند کمش رو جمع کنه.ده دقیقه بعد مونبیول در حالی که چیزی رو پشتش قایم کرده بود وارد اتاق شد؛یونگسان دیگه حاضر بود تا بره.
-(می‌‌خوای ترکم کنی؟)
+(زود برمی‌گردم)
مونبیول دستاش رو جلو آورد؛یونگسان منتظر کادوی خداحافظی یا یک یادگاری بود ولی با دیدن تبر توی دستای مونبیول متعجب شد.
-"نباید ترکم کنی چرا نمی‌فهمی؟"
یونگسان بیشتر تعجب کرد.رگای بیول باد کرده بودن
این یعنی ازش عصبی بود؟!
خواست جلو بره ولی با بالا رفتن تبر نرسیده عقب‌تر رفت.
با هر قدمی که مونبیول برمی‌داشت یونگسان عقب تر میرفت تا با لمس تلوزیون با کمرش ایستاد.
دست آزاد بیول بالا اومد و روی قلب یونگسان گذاشته شد.سریع می‌زد خیلی سریع.
-"قلبت برای من انقدر تند میزنه؟!"
یونگسان دختر روبروش رو نمی‌شناخت؛اون لبخند ترسناک رو؛چشمایی که با سردی بهش زل زده بودن.
این دختر مونبیولی نبود که یونگسان یه هفته باهاش زندگی کرده بود.
مونبیول سینه یونگسان رو نو دستش فشار داد و باعث شد دختر از درد اخمی کنه.
-"فکر کنم اول از همه قلبتو بخورم،اون ماله منه،تو مال منی باید پیشه من بمونی"
یونگ فرصت دیگه ای نداشت.تبر روی سر دختر مومشکی فرود اومد و تنها یک اشک از چشم چپش چکید.
-"باید پیشم می‌موندی".

پایان

𝗟𝗼𝘃𝗲 𝗧𝗿𝗮𝗽Where stories live. Discover now