(قشنگی زندگی)

19 2 4
                                    

مقدمه:
سلام رفیق از این که داری این داستان رو میخونی خوشحالم؛داستان ما درمورد زندگی یک پسر در ایرانه.
سلام خوبی؟ من علی هستم قرار منو بیشتر بشناسی.
همه ی ما میدونیم که هرکدوم ما بجای ایران اگه تو اروپا به دنیا میومدیم زندگی بهترین داشتیم. خوب که چی؟! الان این حرف چیو درست میکن؟؟
افسوس که جهان عدالت ندارد و ما مجبور به ادامه بقا در این جهانیم.
نا امیدی افسردگی و غم تو چهر مردم قشنگ معلومه؛ برای دیدنش نیاز نیست دکترای روانشناسی داشت باشی کافی بری بیرون تو خیابون های شهر پارک های شهر قیافه های مبهم رو ببینی مثل اینه که قرار شهاب سنگی به اندازه نیویورک به زمین برخورد کنه دقیقه ها هم چه اتفاقی بیوفته یعنی وضع از این هم بدتر میشه!!! اگه نظر من رو بخوای میشه.
بگذریم بریم سر داستان خودمون...

بیاید سفرمون را شروع کنیم؛برگردیم به گذشه. ۱۳۸۱/۱۱/۱۴پسر بچه داستان ما ساعت ۱.۳۲دقیقه بامداد در تهران به دنیا اومد.
در یک شب بارونی و سرد چهره معصوم و زیبایی داشت انقدر زیبا که در چشم هایش غرق میشدم ؛به نظر من کودکان معصوم ترین موجودات دنیان.
هیتلر پوتین ترامپ و تمام رهبرای دنیا که در برابر مردم چهری منفور به حساب می ایند. ازبچگی منفور وظالم نبودن شاید بگید اینا که ظالم نبودن!!ولی تاریخ به ما نشون داد رهبرای دنیا همیشه ظلم کردن چون بدون ظلم مردم از انها ترسی نداشتن.
کودکان در شکم مادر شرایت نسبتن یکسانی باهم دارن. ولی وقتی چشم به جهان باز میکنن دیگر شرایت کاملا فرق میکند.
مسیر زندگی آن ها شروع میشود ۲۰۶کشور مقصد این کودکان برای زندگی هست. و درهر کشور تعداد قابل توجه ای شهر و در هر شهر میلیون ها خانواده ای؛ با تفکر دین وعقاید مختلف زندگی میکنند. پس توقع داشتن جهان برابر ممکن نیست.
روش زندگی این کودکان به خانواده ها بستگی دارد؛ کودک داستان ما در تهران و خانواده ای در قشر متوسط جامعه به دنیا امد.
خانواده ۴نفر؛ زوج خوش بخت که یک دختر و یک پسر دارند. زندگی برای او شیرین بود مثل تمام بچه ها در طول روز بازی میکرد غذا میخورد بعدشم که میشست پای تلوزیون و با برنده شدن ابر قهرمان داستانش شاد میشد. و شب خواب میدید که تبدیل شده به یک قهرمان و خواب راحت میدید.
زندگی روال عالی خودش را داشت او بزرگ شد و روز رفتن به مهد کودک فرا رسید. گریه کنان از رفتن به مهد کودک جلوگیری میکرد انقدر گریه کرد که خانواده تصمیم گرفتن به مهد کودک نفرستنش
دوبار روال قشنگ قبل براش تکرار شد. یک‌ سال بعد؛به اجبار مثل تمام کودکان به مدرسه رفت روز اول را هنوز هم به یاد میاورد اهدای گل و جایزه؛ اشنایی با هم کلاسیان و معلم چه روز قشنگی بود. دنیا طعم دیگری داشت رفیق پیدا کرد!!. برای اولین بار با یک قریب رفیق شد. بود با ذوق زیاد لباس های که شب قبل کنار خودش خوابوند بود؛رو پوشید بود.بوی نویی میداد.
کتاب های نو مداد های نو انقدر زیبا بود که دوست داشت به خانه نرود با خود میگفت من همونی بودم که با گریه میومدم مدرسه؟ شروع شد؛دور جدید زندگی!!تحصیل کردن با لذت یادگیری حروف الفبا؛وای چه زیباست.
مامان مامان!! من نوشتم؛بابا نگا ارع افرین پسرم؛خیلی دست خط قشنگی داری.
وقت امتحان رسید به سختی با استرس میخوند و قبول میشد. خوشحال از نمره های بالا ؛کم کم تو کوچه های نزدیک خونه هم دوست پیدا کرد.مدرسه میرفت میومد و بعد از نوشتن مشق هایش؛ به بازی میرفت و شب خسته میخوابید روز ها به شیرینی میگذشت جوری که ساعت رو نگاه هم نمیکرد.دبستان رو به خوبی تموم کرد.
تابستون فرا رسید لذت بخش ترین روز های هر دانش اموز بازی کردن از صبح تاشب و بدون فکر به درس و مشق برای همه زیباست.
شروع دور جدید زندگی عوض شدن مدرسه و ذوق بزرگ شدن شروع شکل گیری شخصیت. احساس بزرگ شدن که قشنگ میتونستم هسش کنم.
ده هشتادی ها؛افکار جدیدی را شکل دادن او هم مثل تموم ده هشتادیا تغییر کرد.کسی که بیرون از محله رو ندید بود. حالا تهرانو مثل کف دستش بلد بود؛ برای خرید لباس تنها وارد مترو میشد خرید میکرد و برمیگشت؛ لباس هایی که برای همه عجیب بود و مخالف نظر دیگران برای اون زیبا و قشنگ بود. با رفیقاش میرفت بیرون و زندگی از قبل هم زیبا تر شد بود؛ و معنی جدیدی گرفت بود میرفت زمین فوتبال وبازی میکرد ساعت ها دنبال توپ میدویید و شب از خستگی خوابش میبرد و انقدر در خواب قرق میشد که زلزله هم بیدارش نمیکرد. مثل تمام دورهای زندگی که ثابت نیست وتغییر میکند شرایت برای اوهم تغییر کرد....

🕊️🙃اگه خوشتون اومد حمایت کنید🙃🕊️

my life                                                              زندگی منWhere stories live. Discover now