(پایان عشق)

4 2 0
                                    

نفر سوم؛ رفیق مشترک انها بود همسایه نیلی. همچیز خوب بود جوری که انگار بهترین روزهای عمر علی بود. علی توی زندگی هیچ وقت به این اندازه شاد نبود؛ اما این شادی موندگار نبود ۹۷/۱۵/۷ روز جدایی انها بود. علی انگارنه انگار؛ اصلا برایش اهمیت نداشت
انگار هنوز متوجه نشد بود. چی شده یک هفته بعد از جدایی علی کم کم احساس میکرد چیزی از او کم شد. انگار که تکه ای از خودش را گم کرده روز به روز بیشتر احساس میکرد؛ تا تمام وجودش را گرفت.
امیدش شد بود دیدن نیلی در راه مدرسه وقتی برای چند ثانیه او را میدید انگار استامینوفن خورده بود؛ شرایت کامل از کنترل علی خارج شده بود حتی از قبل هم بدتر شد بود.
مدرسه واقعا بد پیش میرفت جوری که مدیر هم کلافه شد بود علی کامل عوض شد بودبا سرعت بیشتر.
پاکت سیگار جیب علی را اشغال کرد بود کار های علی خودشم گیج کرد بود؛موج جدید زندگی بعد از جدایی بود؛ دخالت رفیق های نیلی و لباس های علی؛ سیگار کشیدناش و رفتارش باعث شروع درگیری با خانواده شد. نصیحت مردم از جون گرفت تا پیر حال اون؛ بد تر از قبل میکرد. هرکسی علی رو میدید میخواست نصیحتش کنه مردمی که خودشون راه درست رو نمیدونن چجوری هم دیگرو نصیحت میکنن؟!! دیواری کوتاه تر از علی نبود؛ حتی رفیق های علی وقتی نمره های پایینی میگرفتن مادر انها علی رو مقصر میدونستن. علی حس کیسه بوکس رو داشت از هرجایی که بگی مشت میخورد.
شبا کار علی شد بود گریه ولی هنوز با نیلی ارتباط داشت ؛حرف میزدن ولی همو نمی دیدن. این خودش جوری امید برای علی بود بعد گذشت مدتی نیلی دوبار به علی پیشنهاد داد.
نیلی:بیا دوبار امتحانش کنیم ولی این سری کسی نباید بفهمه وگرنه برای همیشه تمومش میکنیم
علی:باشه نیلی من به کسی چیزی نمیگم
نیلی:خوبه پس
علی:پس شب همو ببینیم؟اخه دلم برات تنگ شد:)
نیلی:باشه
اما هیچ‌ وقت دیگه اونا هم ندیدن؛ خوشحالی علی به روز نکشید. چند ساعت بعد تمام رفیقای علی فهمیده بودن؛علی با خودش میگفت اینا از کجا فهمیدن!!با نیلی در میان گذاشت علی میدونست دیگه امیدی به این رابطه نیست. علی هنوز در تعجب بود ما به کسی چیزی نگفتیم پس چجوری همه فهمیدن!!! زمانی نگذشت که فهمید. رفیق مشترک آنها تنها کسی بود که تمام موضوع ان هارا میدونست؛ اما حتی فکرشم نمیکرد که اون باشه.
فشار ها روز به روز به آن اضافه میشد حالا هم رفیقش؛ علی دیگر به کسی اعتماد نداشت. نه رابطه ای داشت نه میخواست داشت باشه؛ از دخترا فاصله میگرفت خوب طبیعی هم بود؛ ترس تکرار گذشته درون علی رخنه کرد بود
زمان برد تا علی با این موضوع کنار بیاد. برای این که اروم بمونه باید خودشو سرگرم میکرد رفت به سرکار؛ صبح ها به مدرسه میرفت و بعد مدرسه به سر کار؛ تمام زمان اون پر شد بود حد عقل تو کوچه نمیچرخید. مثل همیشه خوشی برایش ماندگار نبود.....
🤍🙃رفیق اگه خوشت اومد حمایت کن🙃🤍

my life                                                              زندگی منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora