(عشق کودکانه)

7 2 0
                                    

زندگی پر از چالش است.ثانیه به ثانیه.. بلاخره تابستان قشنگ او تمام شد.
90 روز از زیبا ترین روز های او. باید اماده مدرسه رفتن میشد و مدرسه بلخر شروع شد، مدرسه جدید‌.. دبستان را به خوبی گذراند و برای ادامه تحصیل به مدرسه جدید که کنار همان مدرسه بود رفت.
محیط جدید که برای همه ی ادم‌ها لذت بخش است. چیزی طول نکشید که همه چیز عوض شد انگار ادمی جدید شده بود.
تغییر درون خود را حس میکرد او دیگر ذوق درس خواندن را نداشت و برای او کتاب های درسی معنی نداشت، به خودش میگفت من چرا باید تاریخ را بخونم چرا باید زبان عربی بخونم به چه درد من میخوره؟؟ سیستم اموزش غلط و نمره گذاری باعث میشود که ما مطالب را حفظ کنیم ودرکی از انها پیدا نکنیم و بلخر بعد مدتی فراموش میکنیم تنها چیز به دست امده نمرهای ۲۰داخل کارنامه هست. تیکه کاغذی اشغال...
درس های علی به شدت افت کرد جوری که نمره های او به قبولی هم نمیخورد سر کلاس ها نمیرفت از مدرسه فرار میکرد حتی حاضر بود برای نرفتن به کلاس حیاط را تمیز کند. داوطلبان از طرف مدرسه به تمیز کردن حیاط میرفت صبح که میشد به بهانه‌ی مدرسه از خونه بیرون میرفت و بجای مدرسه به درمانگاه میرفت ،به بهانه سرماخوردگی برگه مرخصی میگرفت و زمانی را که باید مدرسه باشد بیهود تلف میکرد؛ فردا آن روز همراه‌با برگه به مدرسه میرفت.
برگه های امتحانی رو از دفتر با کمک رفیقش میدزدید و سوال هارا میخواند تا قبول بشه مدرسه برای او شوخی بیش نبود و فقط برای اینکه حوصله او سر نرود به مدرسه میرفت. هر چه زمان میگذشت علی بدتر از قبل میشد.. جوری که خودش هم فهمیده بود.
روزی مثل همیشه که علی در خیابان ها میچرخید در راه چشم او به دختری میخورد و در نگاه اول خوشش می اید، دنبال او میکند دقیقا چند تا خونه پایین تر از خودشون زندگی میکرد بهترین دوست انها یکی بود؛ دوست مشترک. علی از طریق رفیق مشترکش با آن دختر دوست شد.
اسم دختر نیلی و بود سن علی خیلی برای این حرفا کم‌ بود اون فقد ۱۴سالش بود. دخترهم دوسال از علی کوچیک‌ تر بود تجربه کودکانه که هیچ وقت خوب از اب درنمیاد.
مدرسه نیلی درست جلوی مدرسه علی بود. علی هر روزبه امید دیدن او به مدرسه میرفت ساعت خود را با او تنظیم کرد بود که او را ببیند و انگار تنها امیدش دیدن او بود. او هرروز را به مدرسه میرفت و دیگر مثل قبل نبود ولی نه برای درس خواندن؛ مدرسه که تمام میشد فقط برای خوردن غذا به خانه
میرفت و بعد دوبار به بیرون برمیگشت.
انقدری رفیق داشت که تموم روز را با آنها بگذراند..
اخر شب هم که میشد به دیدن نیلی میرفت. هرشب را در پارکنیگ نیلی میگذروند، انقدر سن انها کم بود که نیلی حق بیرون رفتن را نداشت. و همیشه یک‌ نفر سوم بود.

🕊️🙃اگه خوشتون اومد حمایت کنید🙃🕊️

my life                                                              زندگی منWhere stories live. Discover now