Part3

112 19 1
                                    

^جایی میری برسونمت؟

ترسیده لب خند خر کنی زد

+فقط اومدم یکم،یکم هوا بخورم

عصبی خرید

^اره جون عمت!

مرد موی دختر رو دور دستش جمع کرد و کشون کشون تا خونه بردتش
دختر التماس کنان جیغ‌ میزد و این اعضای خونه رو نگران کرده بود

-چخبرته هیونگ؟دوباره چیکار کرده؟

^داشت فرار میکرد!

پسر ها تعجب کرده نگاش متاسفی به مینسوک انداختن
دختر نفس نفس تو چشای جونگ کوک نگاه کرد

+به هرکی میپرستد!ولم کنید!من نقشی تو کار های اون عوضی ندارم!
برید اونو بگیرید!
/هیونگ ولش کن خسته شدم اینقدر گریشو دیدم!

•بخاطر دستپخت ایندفعه رو ازت میگذریم ولی فکر فرار به سرت نزنه!

دختر سری تکون داد و به طرف اشپزخونه حرکت کرد
واقعا شانس آورده بود!
—————————
[یک هفته بعد]

بعد اتفاقی که هفته پیش افتاده بود تا پای مرگ رفته و برگشت بودنفس کشیدن براش سخت شده بودچون اسپری آسم همراهش نداشت، دلش تخت گرم و نرم خودش رو میخواست . اون دختر تاحالا حتی دست به لباسای کثیف خودش نزده بود ولی حالا به چه وضعی افتاد بود!

وارد سالن پذیرایی شد و شروع کرد به دستمال کشیدن میز تلویزیون
همه ی پسر ها روی مبل ولو شده بودن و با دقت به تلویزیون نکاه می‌کردند

'جناب هارون خبری از دخترتون نشده؟

بدنش با شنیدن اسم پدرش یخ زد
کمی از میز فاصله گرفت

[•هنوز هیچ خبری از دخترم نشده.نمیدونم حالش خوبه یا نه
ولی از همینجا بهش قل میدم از دست اون مافیا ها عوضی نجاتت میدم

یونگی عصبی روی مبل نشست
غرید
^اون کنترل بی صاحب رو به من!

بغض کرده چند قدمی عقب رفت
+برا چی منو گرفتین؟

بدون توجه به حرفش بلند تر گفت

^کری مگه کنترلو بده من!!

دستمال رو روس زمین انداخت و داد زد

^تا نگید هیچی بهتون نمیدم!

مرد از سر عصبانیت بلند شد و به سمت دختر رفت
محکم هولش داد و کوبوندتش به دیوار پشتیش

^بهت گفته بودم از زیادی زر بزنی دهنتو به فاک میدم مگه نه؟

دختر ترسیده لبش رو داخل دهنش برد

+آخرش که چی؟
اکه زیادی زر بزنم عین لولیتا بهم تجاوز میکنین
بعدشم میندازید جلوی سگاتون؟

نیشخند کوتاهی زد و تو جفت چشای مرد زل زد

*حداقل بابام یدونه دیک داشت
شما هفتا!

و بلند خندید
موقعی فهمید چی گفته که کار از کار گذشته بود
شیش جفت چشم بهش خیره شده بودن و این عصبیش میکرد
نمیخواست پیش اونا ضعیف به نظر برسه و همش گریه کنه
یکی از پسرا که حدس میزد اسمش جونگ کوک بود بلند شد و با قدم هایی که تنش رو میلرزوند نزدیکش شد
دستش رو محکم کشید و از زیر مرد کشیدتش بیرون
پشتش قرار گرفت و به سمت یکی از اتاق ها هولش داد
در اتاق رو با شتاب باز کرد و و روی تخت دونفره هولش داد
خواست بلند شه که مرد روش خیمه زد
اتاق تاریک بود ولی به راحتی میتونست چشم های وحشی رو ببینه!

+همه شما مردا شبیه همید!تو هم هیچ فرقی با اون عوضی از خود راضی نداری!

کوک:تاحالا مینسوکو اینجوری ندیده بودم ...خیلی..خیلی غم ها تو دلش داشت که حتی شاید خودشم متوجه نشده بود...به خودم اومدم دیدم من که به بدترین شکل میتونم یه نفرو بکشم الان برای یه نفر ناراحت شدم ...غرورم اجازه نمیداد تا دلداریش بدم
————————————-
آنقدر گریه کرده بود که تو بقلم خوابش برده بود..منم گفتم بزار خوابش سنگین بشه بعد ‌پاشم برم که بدتر خودمم خوابم برد.....
فکر کنم چند ساعت بعد با صدای جیمین از خواب پاشدم...
جیمین : نمیخوای بیدارشید مرغ عشق ها؟
(کوک با خوابالودگی گفت)
کوک:چی میگی برا خودت؟
(جیمین اشاره ی یه مینسوک که تو بقل کوک بود کرد)
جیمین:هرکاری میکنی فقط حاملش نکن!
کوک:چی. ...ما..ما فقط ..ک...کنار هم خوابیده بودیم!
جیمین:؟؟؟؟؟؟...تو که راست میگی!(خنده)
کوک: جیمین! فقط کنار هم خوابیده بودیم!
جیمین:اه باشه بابا...شام پیتزا سفارش دادیم...عشق چند صد سالتم بیدار کن دست به دست از پله ها بیان پایین...بعدشم بیبی چک رو که مثبت شده با خوشحالی بهمون نشون بدین(خنده عصبی)
کوک:برو بیرون تا نیومدم خودم بیرونت کنم!
—————————-
لیا:یعنی اینقدر بی عرضه ای که نتونستی دخترمون رو پیدا کنی!
هارون:حساب اون جونگ کوکو میرسم...فقط بزار یه تماس با خارج کشور داشته باشه.......
+کاش فرار نمیکردم ......سه هفتس هروز میرم توی گوشی مینسوک ......به خودم پیام میدم.....مینویسم :نگران نباشید من حالم خوبه سالم بر میگردم خونه.....هر شب خواب همون شبو میبینم.....مینسوک تنها کسی تو زندگیم بود که واقعا بخاطر خودش دوست داشتم.....مامانم رو بخاطر دسپخت و سخت گیرهایی که نمیکنه میخوام...اون عوضی هم بخاطر پولش...ولی مینسوک رو بخاطر خودش...بخاطر مهربونیش....بخاطر مراقبت ها و سخت گیریش..بخاطر خودش دوست داشتم.......شب روز ندارم همش یاد اون پسر میافتم که تا چند کوچه دیگه دنبالم کرد...اسمش جیمین بود!......
اسمی که تو بچگیم به عنوان شوهرم استفاده میکردم...جیمین ببین بچه هامو...جیمین برو پدرت بگو سانیا و جیمین عاشق همن و جدا نمیشن....جیمین عاشقتم..یادش بخیر...اون دوران خیلی زود گذشت ....پسری که اسمش جیمینه ...خواهرمو دزدید...این یعنی از اسم جیمین متنفر شدم.....حالا باید دنبال یه اسم جدید برا بچه آینده بگردم.....
—————
ادامه دارد....

•DIGGER•Where stories live. Discover now