Part34

34 9 4
                                    

علامت ها
-جونگ کوک
•جیهوپ
^یونگی
*نامجون
/تهیونگ
«جیمین
)جین
+مینسوک
@مینهو
$جانگ
:غیره

نفس همه تو سینشون حبس شد...
حالا...حالا باید چیکار میکردن؟
پسر لبخند غمگینی زد و شیش جفت چشم رو که بهش زل زده بودن از نظر گذروند
جیهوپ که سمت راست پسر نشسته بود دستش رو رو شونش گذاشت

•کوک؟ح.حالت خوبه؟
-از این بهتر نمیشم!

با صدای محکمی گفت و سرشو بالا گرفت
چشماش خیس بودن...
قلبش درد میکرد
چطور تونسته بود؟
اما اون دوتا عاشق هم دیگه بودن!
یعنی...هرچی که بینشون بوده دروغ بوده؟
یاد چاوون افتاد...
برای بار دوم اشتباه کرده بود،برای بار دوم دلشو به یکی باخته بوده..بدم باخته بود
یاد زجه زدناش که تا همین هفته پیش هم ادامه داشت افتاد
لعنتی به خودش فرستاد که بخاطر یه خیانتکار،نه!دو خیانتکار گوه کشیده بود به زندگیش.
و لی حالا نوبت اونه،سزای خیانتکار مرگه...
صداش رو صاف کرد و روبه نامجون گفت

-سزای  خیانتکار  کار چیه هیونگ؟

مرد تعجب کرد و دستاش رو گره خورده روی میز قرار داد
*-مرگ...اما..مطمئ_
-اره..مطمئنم

سعی کرد بحث رو عوض کنه

^من گشنمه
~تو هم که همیشه خدا گشنته!
^اره گشنمه،مشکلی داری؟

پسر خطاب به یونگی گفت

-منم گشنمه،پاشید بریم پایین
__________
هیونگاش داشتن با اشتیاق درباره اتفاق های خنندارشون حرف میزدن که مثلا پسر رو از فکر های مضخرف بیرون بکشن ولی موفق نشده بودن
جونگ‌ کوکتو‌خودش بودو هی با غذاش بازی میکرد..
صدا ها براش چند بار اکو میشد و نمیزاشت درست فکر کنه
نمیدونست تصمیم درستی گرفته بود یا نه..اخه اونا..یه مدت خانوادش بودن..
نمیدونست توان مقابله با مینسوک رو داره یا نه...
نمیدونست کارش درسته یا نه..
از اول تا آخر صرف غذا یونگی و جونگ کوک تو سکوت مطلق با غذاشون بازی میکردن
یونگی هر از گاهی به پسر نکاه میکرد که سعی داشت جلوی گریش رو بگیره
اون پسر تو این چند سال خیلی شکسته شده بود
سر هرچیزی بغض میکرد
ولی خوب اونقدر نشون نمیدادو پشت لبخندش پنهان میکرد
تو سرش هزاران هزار نقشه برای کشتن مینسوک و مینهو میکشید
نمیتونست به جونگ کوک اعتماد کنه چون ممکن بود هر لحظه بزنه زیر نقشه و همچی رو خراب کنه ...

^نقشه چیه؟

سرش رو بالا گرفت و به پنج جفت چشای که بهش خیره شده بودن نگاه کرد

^چطونه؟جن دیدین مگه؟

نامجون دستش رو از حرص فشار داد و زیر لب غرید

*یونگی!الان وقتش نیست،بزار بعد غذا

‌ونگاهی به جونگ کوک که هنوز سرش پایین بود کرد
یونگی دستاش رو تو سینش جمع کرد و ادامه داد

^خب به من چه؟اون عرضه عشق عاشقی نداره،اون نتونست قرق بین دشمنو خودیو پیدا کنه،اون وقت یقه منو می‌گیرید؟

صداش جدی شد

^از همون اول بهش گفتم،این مینهو قابل اعتماد نیست،خود خرش رفت کد سرپرستی رو یه راست گذاشت تو دست.
اکی عین بز خریت کرد،جاییش منو عصبانی میکنه که عین کصخلا رفت عاشق یه دختری شد که خود نفهمش روز اول بهم گفت به اون دختر اعتماد. نداره .

به جفت چشای  خیس پسر روبروش خیره شد

^جونگ کوک!بس کن!مثل دفعه قبل در قلبت رو ببند،اینجوری حداقل از نظر روحی صدمه نمیبینی
میدونی موقعی  که تو اتاق کوفتیت زجه میزدی ما کدوم گوری بودیم؟
هوم؟
یکی گریه میکرد یکی دیگه میرفت ادم میکشت یکی ام  عینه هو بز پشت در اتاقت وایمیستاد تا صداتو فول اچ تی بشنوه
تورو به هرکی میپرستی بشو همون جعبه سیاه سرد و خشن..

چشمای همه گرد شد،مطمئنن کسی نمیخواست جونگ کوک برگرده به اون دوران.خود یونگی هم که میدونست گند زده سریع شروع کرد یه غذا خوردن تا شاید اروم شه
پسر پاهاش رو زمین ضرب گرفت و چنگال رو اروم بقل بشقابش گرفت

-پس جعبه سیاه؟هوم؟اگه این خواست شماست...باشه!
روی صندلی لم داد
-جانگ هوسوک،کیم ویکتور،پارک جی،ار ام،شوگا، جین. از فردا همتون رو تو شرکت مییینم،سر ساعت پنج...صبح!

و از روی صندلی پاشد و به سمت اتاق کارش رفت
——
من واقعا معزرت میخوام و لی لطفا به همین راضی باشین:)

•DIGGER•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora