Part7

66 12 2
                                    

~ارباب دخترتون رو پیدا کردیم!
هارون:چی؟کجاست؟حرف بزن دیگه لال شدی مگه؟
~تو بیمارستان ملی سئول هستش!
هارون:بیمارستان برا چی؟،باشه ..برو ماشینو آماده کن چند تا هم بادیگارد بزار منم الان میام
~چشم ارباب
——————-
کوک:متوجه هستی چی میگی دکی؟ ینی چی منتظر هر اتفاقی باشین؟..هی جواب بده دیگه!
نامجون:کوک!یکم آروم اینجا بیمارستانه
/بیاید بریم تو اتاق من تا کاملا براتون توضیح بدم
کوک:لازم نکرده همینجا توضیح بده!
/حرفمو دوبار تکرار نمیکنم!
(کوک با عصبانیت با بقیه پسرا رفتن سمت اتاق دکتر)
کوک:خب اومدیم بگو!
شوگا:زبون و دهن گذاشتن برا حرف زدن نه زر زدن ..هواستو جمع کن زر مفت نزنی!
/ دفعه قبلی که مینسوک رو آورده بودین،با نگاه اول فهمیدم که 'hyperthermia 'داره، hyperthermia به بیمار هایی میگن که باعث مشکلات تنفسی،تب های شدید بالای چهل درجه، بدن درد،سرگیجه دارن ، و خب زود درمان میشه ولی،..
کوک:ولی چی؟
تهیونگ :بگو دیگه !بیشتر از این بهمون استرس نده
/مینسوک جدا از بیماری "hyperthermia"که داره کم خونی و اسم هم داره،و با بیماری هایی که داره بیماریش درمان نداره!چند دقیقه پیش به مدت پنج دقیقه قلبش از کار افتاد ،شاید برا من دکتر معجزه شده باشه که تونستم برش گردونم،هر کس دیگه بود تو یک دقیقه اول مرده بود،پس باید امید وار باشیم که مینسوک حالش خوب بشه،هر کاری که بتونم میکنم تا بتونم در بیست و چهار ساعت اول علائم حیاتیش رو بالا شصت درصد نگهدارم ،چند تا دارو هستش که باید بگیرید،سعی کنید از استرس دور نگه داریدش. میتونید برید ،فقط کوک!تو بمون
نامجون:من میرم دارو هارو بگیرم
جیمین:منم میام!
تهیونگ:منم باهاتون میام از کافه یه چیزی بگیرم بخوریم از دیشب چیزی نخوردیم!
شوگا:منم  میرمخونه تا چند کارای شرکت رو انجام بدم شب دوباره میام
—————-
(همه ی پسرا رفتن بیرون و کوکو دکتر تنها موندن)
کوک:چی میخوای بگی؟خیلی مهمه؟
/کبودی های روی بدن مینسوک...کاری باهاش کردی؟
کوک:انگار حواست نیستا اون عوضیا باهاش چیکار کردن!
/منو خر فرض نکن کبودی ها حداقل بیشتر از چهل و هشت ساعته که رو بدنشه!
کوک: من که حتی دست به مینسوک نزده بودم! پسرا هم که،نمیتونست کار اونا باشه چون واقعا مینسوک برامون مهم بودش عمرا همچین کاری باهاش میکردیم
/نمیخوای جواب بدی؟
کوک:من و پسرا هیچ کاری باهاش نکردیم. ..واستا!چند روز پیش مینسوک درباره ی پدرش یه چیزایی گفته بود،..حالا دوتا دلیل برای کشتن هارون داشت!یک دست درازی به مینسوک،دو دزدین و بالا کشیدن بزرگ‌ترین گروه مافیایی جهان،واقعا نمیدونم اون روزی که همیچین کاری کرده بود تو فکشر چی میگذشت.حتما فکر میکرد میتونست از دستمون در بره...
(هارون باعربده و چندین بادیگارد وارد طبقه میشه که مینسوک بود)
هارون:مینسوک!مینسوک!کجاییی؟
(کوک که رفت ببینه چخبره با قیافه عصبی هارون متوجه شد که داشت میرفت سمت اتاقی که مینسوک بود)
کوک:کجا عوضیه هرزه؟
هارون:دخترم کجاست ؟
کوک: فکر نکنم دوست داشته باشه تورو ببینه !
- موقعی که بیدار شدم،احساس میکردم دوباره دنیا اومدم ،سعی کردم بفهمم کجام. درد خیلی شدیدی داشتم و سرم گیج میرفت ،آروم بلند شدم و روی تخت نشستم که صدای کوک و اون عوضیو شنیدم ،خواستم بلند شم که هارون با عصبانیت در اتاق باز کرد و اومد تو
هارون:دخترم!حالت خوبه؟اون عوضی باهات چیکار کرده؟
مینسوک:گمشو بیرون
-کوک خنده ای‌زد و اومد نزدیکم؛
هارون :نزدیک دخترم نشو عوضی!
مینسوک:از می تاحالا نمیزاری نامرد دخترت نزدیک دخترت بشه؟
هارون:داری با من شوخی میکنی دیگه؟احمق اون تورو گروگان گرفته بودگروگان!تهدیدت کرده مگه نه؟نترس بابات اینجاست!همیچیو بهم بگو!
مینسوک:تهدید؟ مگه کری میگم عاشق کوکم !عاشق!حالا هم از جلوی چشام گورتو گم کن
(کوک از حرف مینسوک چشاش زده بود بیرون ،یعنی داشت راست میگفت؟ واقعا مینسوک عاشق کوک بود؟)
هارون:چرت پرت نگو
(هارون آروم نزدیک تخت مینسوک میشه)
مینسوک:نزدیکم بشی من میدونم باتو عوضی هرزه!بخاطر تو الان من رو تخت بیمارستانم!بخاطر تو!
هارون :بخاطر من؟
مینسوک:فکر کردی آدم هاتو نمیشناسم؟هوسوک و جئون سوک! یادت اومد؟ ،
(هارون جاش واستاده بود و زل زده بود به چشای خمار مینسوک)
مینسوک:خوبه که یادت اومد !حالا برو بیرون! دیگه هم برنگرد!
هارون:به فکرمنو مامانت نیستی حداقل به فکر سانیا باش
-سانیا!تازه یاد خواهر کوچولوم افتادم، دلم براش یه ذره شده بود،اشک تو چشام حلقه زد و داشت گریم میگرفت،سرمو انداختم پایین تا اشکمو نبینه.که با صدای شلیک قولوله به خودم اومدم و چشام رو باز کردم،تا چشامو باز کردم با جنازه ی هارون روبرو شدم،خونش روی در دیوار و حتی لباس منم پاشیده بود،سرمو یکم بیشتر اوردم بالا که دیدم تهیونگ با تفنگ جلوی در واستاده بود ،برای ثانیه ای دلم برای هارون سوخت ولی خوشحال بودم ، حقش بود اینطوری بمیره
کوک: اخیش راحت شدم!مرسی تهیونگ! صداش خیلی رو مخم بود!
مینسوک؟ حال خوبه چرا رنگت پرید؟دکترروصدا کنم؟
مینسوک:ن..نه حالم خوبه!فقط،فقط تا حالا خون ندیده بودم،یکم ترسیدم
کوک: نباید بهت استرس وارد شه !تهیونگ ،نامجون قرصارو گرفته؟
جیمین:هوو،بیخشید یک..اینجا چه خبره؟آخر این خیر سرو کشتین که ! قرار بود من بکشمشا!
کوک:قرصا کو؟
جیمین: آینهاهاش‌ بیا بگیر
کوک: مینسوک دهنتو باز کن یکم آب بخور بعد بهت قرصاتو بدم! جیمین تو هم با تهیونگ اینارو جابجا کنین به پرستار هم بگین بیاد اینجارو تمیز کنه!
—————————————
ادامه دارد........

•DIGGER•Where stories live. Discover now