Part6

78 13 2
                                    

(کوک با عصبانیتی که حد نداشت از اتاق نگهبانی زد بیرون،سعی داشت روی اتفاقی که افتاده تسلط پیدا کنه ولی نمیشد!)
جیمین:از قیافه کوک معلوم بود که اگه دستش به اون پسرا برسه ده بار میکشتشون دوباره زندشون میکنه،احمق بازی من بود که با مینسوک داخل دستشویی نرفتم ،کم کم بقیه پسرا ها هم اومدن و دور کوک که بقل در کلاب نشسته بودن جمع شدن.
نامجون :آروم باش پیداش می‌کنیم
کوک:پیداش که می‌کنیم ! ولی اگه تا موقعی که پیداش نکنیم یه تار مو از سرش کم بشه..فقط یه تار مو! اونوقته که به هفت جد پشتشونم رحم نمیکنم!
نامجون: جیهوپ یه همر حرفه ای..میتونی دوربین های خیابون های نزدیک کلابو..
(گوشی جیمین زنگ خورد،یه شماره ناشناس بود،تلفن رو جواب داد)
&حسابی نگران خانم کوچولومون شدی نه؟ نگران نباش از جلوگیری استفاده می‌کنیم !
(تماس قطع شد)
جیهوپ :چته ؟چیشد؟کی بود؟چرا رنگت رفت؟
شوگا:چته پس جواب بده!
جیمین:ک..کوک..مینسوک در خطره...هر کاری می‌کنیم باید زود تر بکنیم!
(کوک از جاش بلند شد)
کوک:منظورت چیه؟
جیهوپ :پیداشون کردم! تا اونجا یه ساعت راهه!
جیمین: بهم زنگ زد..گفت نگران نباش از جلوگیری استفاده می‌کنیم !
(چشای کوک بقیه پسرا از عصبانیت قرمز شد)
کوک:ماکس!(رانندشون)ماشینو روشن کن
کوک:بخدا که من فقط اون پسرارو گیر بیارم. مرغای آسمون که هیچی،کاری میکنم شما هم بشید سر جنازش گریه کنید
( تا رسیدن صدای جیغ مینسوکو از تو ساختمان شنیدن..هرچی اسلحه تو ماشین بود رو برداشتن دوییدن تو ساختمون،مینسوک با دست پای بسته شده وسط ساختمون یود،سر صورتش هم زخمی ، انگار خون تو بدنش نبود کم کم از درد داشت بیهوش می‌شد ..هنوز مونده بودن تو اون مدت کوتاه چطوری این بلا رو سر مینسوک آوردن ،خود اون پسرا هم داشتن خودشونو آماده میکردن برای..کوک تا این صحنه رو دید مستقیم روی دیک اونا نوشته گرفت یه تیر خلاص زد. تهیونگ دویید سمت مینسوکو دست پاشو باز کرد،روی سینه و گردنش پر نقاشی با چاقو بود تا دست مینسوکو باز کرد با همون حال بدش پاشد رفت سمت کوک و تفنگو ازش گرفت )
-احساس میکردم هر لحظه قراره از درد بمیرم ولی قبلش باید اون دوتا عوضی رو میکشتم،رفتم سمت کوک و تفنگو ازش گرفتم بعدشم رفتم سمت اون پسرا
مینسوک:دفعه آخرتون باشه که به دارایی بقیه دست درازی میکنید ..مخصوصا اگه اون دارایی برا جئون جونگ کوک باشه!
کوک: باورم نمیشد مینسوک این حروف زده بود، همش حرفی که زده بود تو ذهنم تکرار می‌شد "دارایی من مینسوک بود؟" یه لبخند کوچیک روی لبم اومد منتظر بودم که ببینم مینسوک با اونا چیکار میکنه،
-از عصبانیت زیاد فکر کنم ده تا تیر تو بدن هرکدوم خالی کردم ،یه راه خیلی خوبی بود برای تخلیه عصبانیتم از هارون و این عوضیا
تهیونگ:منو بقیه پسرا با آشتیاق منتظر حرکت بعدی مینسوک بودیم،اول یه تیر به بای پاشون،چند تا تیر به پاها دست ها و شکمشون زد،باورمون نمیشد که اون مینسوک باشه،سر جامون خشک شده بودیم
شوگا:از خشن بودن مینسوک تعجب کرده بودم،شانس آوردیم که ما جای اون پسرا نبودیم
جیهوپ:مینسوک!..فک..فکر نمیکنی بسته؟
&ت..تر..تروخدا...ب.خ.یبخی.
(مینسوک یه تیر توی سر هر دو خالی کرد بعدش خودش افتاد زمین و بیهوش شد)
نامجون :مینسوک!کوک برو بقلش کن جیمین تو هم اینارو جابجا کن بعدش بیاتو ماشین!
(مینسوکو بردن تو ماشین و با سرعت به سمت بیمارستانی که هفته پیش رفته بودن رفتن)
/ بخاطر خون زیادی که ازش رفته نیاز به خون داریم،میدونستین که کم خونی شدید داره همینجوری ولش کردین؟
کوک:اگه میدونستیم بنظرت کاری نمیکردیم؟
/گروه خونیشA+ هست کسی هستش که گروه خونیش باهاش یکی باشه؟
شوگا:فقط منم..فکر کنم!
/خوبه ، برو تو اتاق آخر راهرو دست چپ تا پرستار بیاد!
———————
-با بدن درد شدیدی بیدار شدم،دیدم کوک روی مبل بقل تخت خوابش برده سعی کردم پاشم تا پتو اضافی  روی تخت رو بندازم روش که پشیمون شدم،بدنم آنقدر درد میکرد که بزور میتونستم نفس بکشم دوباره دراز کشیدم سعی کردم بخوابم،تا چشامو روی هم گذاشتم قیافه هارون اومد جلوی چشم..با ترس از جام پریدم از روی تخت افتادم زمین همه ی دستگاه هایی که بهم وصل بود کنده شد ،کوک با صدای افتادن من از خواب پرید سریع اومد سمتم،سعی کرد جلوی خون دستمو بگیره چون سوزن  رومستقیما  توی رگم فرو کرده بودن برای انتقال خون
کوک:چیشده؟حالت خوبه؟چرا افتادی پایین؟
مینسوک:ک..کوک خ..خیلی درد داره،تروخدا یکی رو صدا کن تا جنازم رو دستت نیافتاده
(کوک سریع دکتر رازو با اون صدای بلندش صدا زد بعد چند مین کلی دکتر و پرستار ریختن تو اتاق و مینسوکو که از درد غش کرده بود گذاشتن روی تخت و بهش سرم وصل کردن،ضربان قلبش خیلی پایین بود ،
/کوک برو بیرون!
کوک:چرا قیافت اینجوری شد؟ چیزی شده؟
/گفتم برو بیرون..هارومین(پرستار مینسوک)دستگاه شک قلبی رو آماده کنین!سریع!
(کوک با کلمه شک قلبی به خودش هم شک قلبی وارد شد،جیمین و نامجون سریع اومدن تو اتاق و کوک رو بردن بیرون)
نامجون:کوک آروم باش!
جیمین:م..من میرم از کافه آب بگیرم الان میام!
(جیهوپ و تهیونگ  هم که فهمیدن خبرایی هست سریع دوییدن پیش کوک)
تهیونگ:چیشده؟
کوک:حال مینسوک بد شدش!
(کوک برای اولین بار زد زیر گریه ،اون حتی برای مرگ مادر خودشم ها گریه نکرده بود و برا پسرا خیلی عجیب بود)
جیهوپ :نگران نباش فقط یه مشکل کوچولو پیش اومده مگه نه؟
کوک:چی داری میگه ها!؟ایست قلبی کرده! میفهمی یعنی چی؟
جیهوپ:مینسوک دختر قویه هست
(خود جیهوپ از حرفی که زده بود مطمئن نبود. سعی کرد کوک رو آروم کنه ولی هر چقدر تلاش کرد نتونست)
شوگا:از استرس کوک ماهم استرس گرفتیم ،توی این سه چهار ساعت فهمیدیم که مینسوک برای کوک  به مهم‌ترین  داراییش تبدیل شده بود! میدونستم اگه مینسوک بمیره کوک هم باهاش میمیره، با آدم هایی آشنا بودم که زن خودش که ازش پنج تا بچه داشته همراه بچه هاش میکشه و بعدش به زندگی عادی معمولی خودش برمیگرده،اگه برای اولین بار کوکو ببینید اصلا به فکرتونم نمیرسه که بخاطر یه دختری که سه هفتس شناختتش اونم یه گروگان نه آدم معمولی نشسته داره گریه میکنه
———————-
شوگا :دکتر بعد ده دقیقه اومد بیرون از قیافش نمیشد هیچی رو تشخیص داد
( کوک اشکشو پاک کردو از رو صندلی پاشودو رفت سمت دکتر )
کوک:نمیخوای چیزی بگی؟
/فعلا برش گردوندیم ولی از این لحظه به بعد باید منتظر هر اتفاقی باشین! تاکید میکنم هر اتفاقی!
—————————
ادامه دارد......

•DIGGER•Where stories live. Discover now