نمیدونم مسیرت به اینجا میخوره یا نه.
کسی این کتاب رو باز نمیکنه، آخرین چیزی که توش آپدیت کردم فقط دوتا بازدید داشته، مطمئنم که تو جز اون دو نفرنیستی.
دلم برات تنگ شده، خیلی زیاد، برای شنیدن صدات پشتِ تلفن، ساعت دوازدهِ شب وقتی شیفتت تقریبا نصف شده، خسته ای، اما میجنگی، برای اینکه بخندونمت وقتی ناراحتی، برای دست کشیدن لای موهات، گرفتن دست هات، بغل کردن، بوسیدنت، و حتی زل زدن بهت وقتی که خوابی، یا شاید هم خودت رو به خواب زدی.
نمیدونم از کی زندگیِ من مثل فیلم های کلیشه ای برای بچه های هجده ساله شده، هیچی رو نمیدونم، جز دلتنگ بودن.
آدمیزاد کِی میخواد بفهمه، وقتی چیزی تموم میشه؟
کی میخواد بفهمه که، خواسته نشده؟
زیاد پیش اومده که خواسته نشم، اما وقتی تویی، همه چیز فرق داره.