بوسیدن، مرزی ممنوعه شده بود.
خیلی ها حسرت یک بار چشیدنش رو به جهنم میبردند. فقط عدهی کمی قادر بودند تا نرمی لب های شخص دیگری رو حس کنند و مابقی از این لطفاتِ بهاری بهرهای نمیبرند.
توی دنیای ما ترسِ پرت شدن از پرتگاه ممنوعهها، به شکل دیوانه واری رخنه کرده بود. ترسی که تمام زندگیت رو به پایین صخره پرتاب میکرد.
پس قوانین وضع شدند. بوسیدن برای عموم مردم قدغن شد تا توی لجن زاری از بدشانسی زندگی نکنند. این طوری به نفع همه بود.
اما داستان ما از همین لجن زارِ ارزوها شروع شد.صبح روزی که از اون باره دور افتاده به خونه برگشت، چیزی به یاد نداشت. حتی روز بعد اون هم خاطره ای براش تداعی نشد اما روز سوم همه چیز کابوس وار جلوی چشم هاش نقش بست.
دستش رو اروم روی لب های خشکیدهاش کشیدو چشم هاش رو بست. اون لحظات کذایی راهشون رو به افکار سوبین باز کرده بودند.
هنوز هم میتونست، دست هایی که ماهرانه بدنش رو به اغوش میکشیدن و لب های گرمی که در امتداد لب هاش حرکت میکردند، رو حس کنه."زبونت. از زبونت استفاده کن"
همون موقع بود که خون توی رگ هاش یخ بست و دنیا برای چند دقیقهای در توقف کامل قرار گرفت.
بوسیدن توی دنیای اون ها بزرگ ترین خط قرمز جامعه به شمار میومد. نه بخاطر نگاه های عمومی، بلکه بخاطر سرنوشت طرفین.
اولین قانون نانوشتهی این دنیا شامل تمام انسان ها میشد، قانونی که عاری از هر نوع پیچیدگی بود.
قانونی که همه اون رو به خوبی توی ذهنشون ثبت کرده بودند."شما فقط قادر به بوسیدن شخصی هستید که برای شما ساخته شده. اگر برخلاف اون کاری رو پیش ببرید زندگی تاریکی خواهید داشت."
گیر افتادن توی باتلاقی از بدشانسی قطعا چیزی نبود که سوبین انتظارش رو بکشه.
اون مست بود و مرتکب خطای جبران ناپذیری شده بود. در نتیجه زندگیش بخاطر یه مستی احمقانه روی حالت معلق قرار گرفته بود.
ترس اینکه بد شانسی درست بعد خروجش از خونه به سراغش بیاد، باعث میشد جرعت نزدیک شدن به دستگیرهی درب خروجی رو نداشته باشه.
اما همه چیز برخلاف تصور سوبین بود.
وقتی مجری معروف تلویزوینی، همراه با کلی ادم جلوی خونش ظاهر شد، متوجه شد یه چیزی درست نیست._برندهی خوش شانس ما!
زمانی که خبر بردش توی لاتاری رو شنید، مطمئن شد که یه ایراد بزرگی توی زندگیش به وجود اومده. سوبین برندهی لاتاری ای شده بود که براش بلیطی نگرفته بود.
قبل از اینکه بتونه کلمهای به زبون بیاره چک بزرگی بین دست هاش چپیده و نور فلش دوربین ها باعث بسته شدن پلک هاش شد.
کم کم افکارش پیچیده تر و گنگ تر شد. چطور ممکن بود بوسیده بشی و زندگیت به این خوبی پیش بره؟ سوبین افرادی که بخاطر یه بوسهی ساده زندگیشون رو باخته بودند، به خوبی توی ذهنش حک کرده بود تا عبرت بگیره.
همه چیز زمانی احمقانه تر شد که سوبین تصمیم گرفت به اون بار برگرده و به احتمالات خوش باورانهاش شاخ و برگ بده.
هرشب از سئول خارج میشد و مسیرش رو سمت اون بار امتداد میداد تا به خودش ثابت کنه یه اتفاق شیرین توی زندگیش افتاده.
با گذشت مدتی، وقت گذروندن توی اون مکان براش تبدیل به عادت شد. عادتی که بعدها به ضررش تموم شد.
سوسوی امیدی که بهش میگفت "اون توی دنیایی پر از ممنوعه بوسیده شده" کم کم ناپدید شدو جاش رو به توهم سپرد.
دیگه راهش به بهانهی پیدا کردن "اون شخص" به بار کشیده نمیشد، بلکه بخاطر وقت گذروندن با کیم سونگمین، بارمن مورد علاقش پا به اون مکان میذاشت._چی میتونه سوبین رو سرحال بیاره؟
بارمن با خوش رویی پرسیدو لبخند زیبایی از پسر کوچیکتر دریافت کرد.
+امشب میذارم تو برام انتخاب کنی هیونگ.
وقتی سونگمین مشغول ترکیب درینک های رنگی شد، توجه سوبین به ضربات نامنظم قلبش جمع شد. مشتش رو روی قفسه سینهش فرود اورد و نگاهی به اطرافش انداخت.
دوباره احتمالات احمقانه ذهنش رو پرکرده بودندو سوبین میون اون حجم از اطلاعات دست و پا میزد.
قانون نانوشتهی دوم ذهنش رو به بازی گرفته بود."پس از بوسهای خالصانه، جسمتان به هم متصل خواهد شد و قلبتان تا اخرین تپش به دیگری تعلق خواهد داشت."
تقریبا مطمئن شده بود، اون بوسهای که توی ذهنش نقش بسته، توهمی در اثر مصرف الکل بوده اما این تپش قلب ناگهانی به نقض تمام استدلال هاش میپرداخت.
وقتی نظرش به دختر و پسری که در حال رقصیدن بودن جلب شد، بالا رفتن دمای بدنش رو به وضوح حس کرد.
پسری که موهای صورتی رنگ بلندی داشت، دستش رو روی کمر برهنهی دختر حرکت میدادو به چهرهی غرق در لذت دختر لبخند میزد.
سوبین حسی که زیر دلش میپیچید رو دوست نداشت. این اون حس شیرینی نبود که یه سونگ و هه یینا توی برنامهی تلویزیونی مورد علاقش، راجع بهش صحبت کرده بودند. (یه سونگ و هه یینا از محدود زوج هایی هستند که برای هم ساخته شدن و میتونن ازادانه همو ببوسن)
نگاهش رو سمت سونگمین چرخوندو تپش قلبش رو نادیده گرفت.
چرخیدن سرش سمت بارمن با قرار گرفتن سفارش مورد علاقش روی میز همراه بود. همونطور که با لبخند لیوانش رو بین دست هاش جا میداد سرش رو سمت اون دو نفر برگردوند.
سوبین مطمئن بود اون دختر کسیه که خالصانه بوسیدتش! ضربان قلبی که بی دلیل بالا رفته بود هم مهر تاییدی برای افکارش بود._سوبینی؟ همه چیز خوبه؟
+همه چیز خوبه هیونگ.
وقتی پسر مو صورتی برای سفارش نوشیدنی از دختر فاصله گرفت، سوبین فرصت رو غنیمت شمرد و قدم هاش رو جایی نزدیک به دختر برداشت. میتونست نگاه خیرهی سونگمین رو روی خودش حس کنه اما در اون لحظه کوچیک ترین توجهی به بارمن مورد علاقش نداشت.
بدون توجه به صدای بلند موزیک و بدن های سرخوشی که بهش برخورد میکردند، روی واکنش های بدنش عمیق شد.
نمیفهمید دقیقا چه بلایی سرش اومده و این باعث میشد گنگی مزخرفی رو تجربه کنه. حالا که در نزدیکی دختر قرار داشت، بدنش دست از بازی برداشته بود.
درست زمانی که تصمیم گرفت راهش رو سمت کانتر بار پیش بگیره، توجهش به عطر اشنایی جلب شد که درست بعد از رد شدن پسر مو صورتی توی بینیش پیچید.
نمیخواست زیادی به افکار احمقانهش شاخ و برگ بده ولی اون واقعا اشنا بود.
گرمای دست هایی که پسر مو صورتی به دختر هدیه داد هم برای سوبین اشنا بود.
نگاهش سمت لب های پسر معطوف شدو ناباورانه خندید.
تظاهر به اینکه اون بوسه هیچوقت اتفاق نیوفتاده، راحت تر از ارتباط برقرار کردن با اون پسر به نظر میرسید.+فقط خودتو نجات بده چوی سوبین حتی فکرشم نکن که بخوای منتظر همچین کسی بمونی.
همونطور که نگاهش رو از اون دو نفر میگرفت با خودش زمزمه کردو راهش رو سمت خروجی کشید. در اون لحظه اینکه از سونگمین خداحافظی نکرده بی اهمیت تر چیز دنیا به شمار میومد.
سوبین باید بیخیال میشد. بیخیال اون تپش قلبها و اون بوسهی مسخره.
اما اون افکار فقط برای همون لحظه کارساز بود چون درست زمانی که اولین قدم رو توی فضای تاریک خونهاش برداشت، شروع به تحلیل اجزای بی نقص صورت پسر کرده بود و این تازه شروع حماقت های بی پایان چوی سوبین بود.
YOU ARE READING
No bisou (Yeonbin)
Fantasyبوسیدن، مرزی ممنوعه شده بود. خیلی ها حسرت یک بار چشیدنش رو به جهنم میبردند. فقط عدهی کمی قادر بودند تا نرمی لب های شخص دیگری رو حس کنند و مابقی از این لطفاتِ بهاری بهرهای نمیبرند. توی دنیای ما ترسِ پرت شدن از پرتگاه ممنوعهها، به شکل دیوانه واری ر...