همه چیز در ارامش پیش میرفت تا اینکه لباس سوبین از پشت کشیده شدو پسر از سونگمین فاصله گرفت.
کمر سوبین به قفسه سینهی شخصی که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد. همین باعث شد کمی تلو تلو بخوره و درک درستی از اطرافش نداشته باشه.
حس گرمی ای روی لب هاش اون رو هوشیار کرد. یونجون همونطور که صورت سوبین قاب گرفته بود اون رو میبوسید.
قبل از اینکه سوبین بتونه به لب هاش حرکتی بده سونگمین، یونجون رو به عقب هل دادو دستش رو پشت سر هم روی لب های خیس سوبین کشید.-چه غلطی میکنی؟ میخوای زندگی جفتتون رو به گند بکشی؟
سونگمین فریاد زدو به نیشخندی که روی لب های پسربزرگتر شکل میگرفت، اعتنایی نکرد.
_نگران نباش این بار اولمون نبوده.
سر بارمن به شدت سمت سوبین برگشت و پسر کوچیکتر توی خودش جمع شد. نمیتونست انکار کنه که بخاطرِ پنهان کردن این موضوع از سونگمین شرمگینه.
قبل از اینکه بتونه توجیهی برای سونگمین جور کنه مچ دستش توی مشت یونجون فشرده شدو سمت خروجی بار کشیده شد.
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده یا چرا یونجون دوباره اون رو بوسیده اما در عین حال نمیتونست منکر احساس خوبی بشه که وجودش رو پرکرده. اما اون خوشی، بعد از سوالی که یونجون به زبون اورد به راحتی از بین رفت._اسمت چیه؟
+سوبین، چوی سوبین.
یونجون حتی اسم پسرکوچیکتر رو نمیدونست درحالی که سوبین کل زندگی پسر بزرگتر رو از بر بود.
یونجون بلافاصله موبایلش رو جلوی سوبین گرفت و نگاه منتظری بهش انداخت._شمارت به علاوه ادرس خونت.
+چرا؟
سوبین کنجکاو پرسیدو شاهد شکل گیری لبخند کجی روی صورت پسر بزرگتر شد.
_نمیخوای بعضی شبا با سولمیتت خوش بگذرونی؟
سوبین برای لحظاتی گیج پلک زدو نگاهش رو به صفحهی روشن تلفن یونجون دوخت. پیشنهاد بی شرمانهای بود. به قدری بی شرمانه که سوبین باید محکم فریاد میزد "من اسباب بازی جنسی تو نیستم".
اما برخلاف منطقش دستش رو سمت موبایل یونجون دراز کرد و با مکث ایکن اعداد رو فشار داد.
میدونست در اخر وجودش از تلخیِ این شیرینی پر و مجبور به ترک همهی مهماتش میشه. اما چه اشکالی داشت اگه کمی بیشتر از این شیرینی زود گذر استفاده میکرد؟
بعد از اون شب همه چیز عجیب تر از حالت عادی پیش رفت. سوبین طبق یک قرارداد نانوشته از رفتن به بار خودداری میکردو ساعت ها منتظر تکستی از جانب پسر بزرگتر میموند.
این انتظار کم کم رنگ ترس گرفت. سوبین با خودش فکر کرد شاید یونجون به این بهانه برای مدتی پسر رو از خودش دور نگه داشته اما زمانی که زنگ خونش به صدا در اومد و توی چشمی تپهای موی صورتی دید، تمام اون افکار رو پس زد.
باز شدن در با نمایان شدن لبخند درخشان سوبین همراه بود. لبخندی که به لب های صورتی رنگ پسر بزرگتر، انحنای بزرگی هدیه داد.-انگار خیلی خوشحالی.
+اینطور به نظر میرسه؟
سوبین بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه، لب زدو راه رو برای ورود یونجون باز کرد.
-اتاق خوابت کجاست؟
لبخند سوبین بعد از شنیدن سوال یونجون کمرنگ شد. دلیلی اومدن پسر بزرگتر رو به کل فراموش کرده بود.
و حالا دقیقا اونجا بود، با بالا تنهای برهنه روی تخت خواب اتاقش، در حالی که بدنش زیر لمس های پسر بزرگتر ذوب میشد. یونجون حتی برای لحظهای دست از بوسیدن سوبین برنمیداشت.
طعم الکلی که توی دهن سوبین پخش شده بود خبر از مستی یونجون میداد. سوبین مطمئن بود که الکل، یونجون رو به خونهاش کشونده اما گلهای از این ماجرا نداشت. همونطور که اجازه میداد پسر بزرگر بوسه رو کنترل کنه، دست هاش رو دور گردن یونجون حلقه کرد.
وقتی یونجون بوسه رو شکست و به صورت سوبین خیره شد، پسر کوچیکتر نگاه ناخوانایی بهش انداخت.-میدونستی بی اندازه زیبایی؟
دیوانگی بود اگه میخواست اون لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه؟ خب سوبین قطعا دیووانه بود.
+یونجونا.. اونقدر ننوش که بهم دروغ تحویل بدی.
برخلاف یونجونی که به سرعت به خواب رفت، سوبین تا طلوع خورشید چشم روی هم نذاشت. بدنش هیجان شب گذشته رو به خوبی حفظ کرده بود و این برای قلب بی قرارش بیش از اندازه بود.
میدونست خبری از یه صبح عاشقانه نیست، پس جسم دردناکش رو سمت حموم کشید و بدنش رو از گناه مورد علاقش پاک کرد.
و حالا درست در حال اماده کردن صبحانهای بود که نمیدونست قراره همراه پسر بزرگتر صرف بشه یا تنهایی.
وقتی صدای جا به جایی صندلی روبه روی جزیره رو شنید، نتونست مانع شکل گیری لبخند روی لب هاش بشه.-صبح بخیر بینی.
سوبین همونطور که خودش رو مشغول اماده کردن صبحانه نشون میداد، زیر لب صبح بخیری گفت و سعی کرد تا جای ممکنه ذوقش رو از دید پسر بزرگتر پنهان کنه.
زمانی که ظرف های پنکیک به همراه شیرهی توت فرنگی روی میز قرار گرفت، پسرکوچیکتر تونست شاهد نگاه متعجب یونجون به خودش بشه.
باید میپرسید که سوبین چطور با سلیقهی غذاییش اشناست اما هیچ چیزی نگفت و به سکوت بسنده کرد.
مثل تمام دفعات بعدی که به بهانه های مختلف باهم وقت میگذروندند، سکوت کرد. در واقع هردو سکوت کرده بودند.
سوبین سکوت کرده بود تا بیشتر از این زیر این حجم از احساسات له نشه و یونجون سکوت میکرد تا سد دفاعیش در برابر پسر کوچیکتر پایین نریزه.
اما به جایی رسیدند که زیر بار این سکوت کمر خم کرده بودند.
سوبین از وقت گذروندن با یونجون لذت میبرد. اما یاداوری این موضوع که پسربزرگتر در حال بازی با جسم و قلب بیچارشه به تپهی غم های روی هم انباشتهش، اضافه میکرد.
YOU ARE READING
No bisou (Yeonbin)
Fantasyبوسیدن، مرزی ممنوعه شده بود. خیلی ها حسرت یک بار چشیدنش رو به جهنم میبردند. فقط عدهی کمی قادر بودند تا نرمی لب های شخص دیگری رو حس کنند و مابقی از این لطفاتِ بهاری بهرهای نمیبرند. توی دنیای ما ترسِ پرت شدن از پرتگاه ممنوعهها، به شکل دیوانه واری ر...