05

97 27 4
                                    

قوانین...اون ها همه جا وجود دارن!

به هر جای جهان که بری ، قطعا قوانینی هستن که تو مجبور ، به رعایت اون ها هستی!

قوانینی که برای بقا ، نظم ، و در آخر ، جلوگیری از جنگ ارائه می‌شوند. جنگی که در صورت رخ دادن ، توانایی به خاک و خون کشوندن کل اون مکان رو به دست داره.

اما متاسفانه یا خوشبختانه ، قانون شکنی همیشه جز مورد علاقه های بعضی از افراد خاص بوده!

افرادی که کنجکاوی و هیجان بی حد و مرز رو ، به یک زندگی بی خطر و آروم ، ترجیح میدادن ؛ اینجور افراد ، پایه ی همیشگی قانون شکنی های بزرگ هستن و شخصیت های این داستان هم ، مستثنی از این موضوع نیستند.

چرا که پایه و اساس این داستان ، قانون شکنی موجودات خداست!

و یکی از اون موجودات قانون شکن ، کسی نیست جز راگول!
فرشته ی مقرب و محبوب خدا!

اما دلیل این قانون شکنی ها برای راگول ، نه کنجکاوی بود و نه هیجان!

بلکه حقيقتی بود که سال ها بود که مثل مته ، درحال سوراخ کردن مغزش بود! حقیقتی که دو سه نفر بیشتر ازش خبری نداشتن و حتی راگول هم ، بخاطر قدرتش متوجهش شده بود.

اما حتی این حقیقت هم ، باعث نمی‌شد راگول از احظار شدن ، اون هم به دیوان عالی نترسه!

دیوان عالی جایی بود بی نهایت و سرتاسر سفید! جایی که احساس پوچی رو به افرادی که وارد اونجا می‌شدند ، هدیه می‌کرد. فرشتگان مقرب ، کسانی هستن که تو رو قضاوت می‌کنن و راگول هم ، خودش روزی جز همون فرشتگان بود!

یعنی تا خود دیروز!

اون کسی بود که روی یکی از صندلی های بلند اونجا می‌نشست و سعی می‌کرد بر‌خلاف بیشتر اون فرشتگان ، راحت و بی طرفانه قضاوت کنه.

مطمئن نبود که دقیقا برای کدوم کارش به اینجا اورده شده ؛ و لعنت بهش! اون حتی قدرت بهانه اوردن رو هم نداشت.

چرا که کوچیک ترین دروغی از سمت اون ، باعث سوختن بال هاش می‌شد و به راحتی ، لوش می‌داد!

اما اون این رو هم می‌دونست که اگر مثل فردی پر استرس رفتار کنه ، حتی فرصت توضیح دادن رو هم ازش خواهند گرفت.

پس مثل همیشه ، با اعتماد به نفس و لبخند قدم بر می‌داشت. دست هاش رو پشت کمرش قفل کرده بود و با کمری که حتی یک سانت هم خم نشده بود ، پشت در دیوان عالی منتظر بود.

بالاخره پس از گذشت چند دقیقه که برای فرشته اندازه ی سال ها طول کشید ، در سفید رنگ و کنده کاری شده ی رو به روش ، باز شد.

نفس عمیقی کشید تا آرامش خودش رو حفظ کنه و بعد ، با طمانینه تمام وارد اون اتاق بی نهایت شد.

Sent of heaven Where stories live. Discover now