قسمت بیست و دوم - نارا

28 7 34
                                    

زندگی‌اش در زندان چنگی به دل نمیزد. اگر خوش شانس بود میتوانست یک وعده غذا در روز بخورد و اگر هم بقیه تصمیم به سنگ انداختن جلوی پایش میگرفتند آن شب را با شکم گرسنه میخوابید. تمام آن شکم گشنه خوابیدن ها کوچکترینی آسیب به او نمیزدند؛ آن زمان جیهو هنوز زنده بود، یا حداقل این گونه فکر میکرد. حاضر بود برگردد و تا آخرین روز زندگی‌اش در زندان بماند، هر روز مشت بخورد و از خونریزی داخلی تا لبه‌ی مرگ برود و با تصور آن که خواهر عزیزتر از جانش ‌هنوز زیر همین آسمان همراه اوست باقی عمرش را بگذراند.

از لحظه‌ای که آزادی نسیبش شده بود در دیگران به دنبال کسانی میگشت که در حبس به امید دیدنشان روز ها را میشمرد. ابتدا تمین و حالا هم جیهو. امیدوار بود نارا بتواند جای خالی پرنشدنی‌اش را تا حدودی بپوشاند و از طرفی هم آنقدر به خودش نامطمئن بود که فکر میکرد وجود نحسش میتواند زندگی آن بچه را هم به نابودی بکشاند. همانطور که پدر و مادرش یک شبه انگشت نمای محل شده بودند و جیهو هم از غصه‌ی او ذره ذره مرده بود.

بیرون مغازه ایستاده بود و چندین بار به ماشین آن طرف خیابان نیم نگاهی انداخت. از لبخند روی صورت یونجون میتوانست بفهمد که کوچکترین ایده‌ای درباره‌ی آنچه به سرش آمده بود ندارد. صادقانه دلش نمیخواست به آن ماشین برگردد و مرگ جیهو را بار دیگر به زبان بیاورد. مرگ و او مثال جنوب و شمالی بودند که هرگز بهم نمیرسیدند. مردن جیهوی جنگجو در عین تلخی ناباورانه بود و همین ناباورانه بودن به تلخی‌اش اضافه میکرد.

از هه‌وون خواسته بود تا به یونجون بگوید که برود و به کارش برسد و سراغ مینهو را هم نگیرد. گفته بود بگوید شاید امشب به خانه برنگردد.
حتی از همان فاصله هم کمرنگ شدن لبخند یونجون از چشمانش دور نماند. یک دلیل دیگر دستشان داده بود تا دلشان برای مینهو بیشتر از قبل بسوزد و بابت همین ترجیح میداد از او و نه برادرش برای مدتی هرچند کوتاه دور بماند.

پیش از رفتن برای مینهو دست تکان دادند و متوجه شده بود از او دلخور نیستند. اگر هم بودند، اهمیتی نداشت. دلخور بودن آن دو نفر آخرین چیزی بود که ذهنش را درگیر میکرد.

"خونشون خیلی نزدیکه. توی همین کوچه‌ی کنار کافه‌ست."

صدای افکارش آنقدر بلند بودند که جملات هه‌وون صدایی در پس زمینه بودند. میشنید اما قدرت تشخیص کلمه به کلمه‌اش را نداشت. گم شده بود. انگار که فانوسش در سیاه چاله خاموش شده باشد. نه میتواند یک قدم جلوتر برود و نه برگردد و پشت سرش را نگاه کند.

"همین جاست. امیدوارم خونه باشن."

انگار که پرواز کرده باشند. حتی نفهمید کی راه افتادند و کی دم در آپارتمان به آن بلندی رسیدند.
به ثانیه نکشید که درِ چوب نمای رو به رویشان باز شد. شاید حالا حتی بیشتر از قبل هم نگران بود.
تقریبا مطمئن بود اولین دیدارش با نارا به اشک و بغض ختم میشود و همین اتفاق بیش از پیش بین او و دایی خوبی بودن فاصله می‌انداخت.
شاید اگر مینهوی ده سال پیش آن جا ایستاده بود با سری بالا گرفته و پشتی صاف و لبخندی قابل اعتماد منتظر دایی خطاب شدن توسط نارا بود و آماده بود تا او را محکم در آغوش بگیرد.
اما حالا همان که نارا از موهای کوتاه و دستان لرزانش نترسد و از او فرار نکند برایش کافی بود.

آن چند ثانیه‌ی که درون آسانسور ایستاده بودند ضربان قلبش را آنقدر بالا برده بود که هر لحظه امکان داشت از حرکت زیاد خسته شود و قید تپیدن را بزند.

واحدشان درست مقابل در آسانسور بود و اولین چیزی که پس از باز شدن در آسانسور مقابل چشمانش نقش بست دختر بچه‌ی کوچکی بود که عروسک خرگوشش را بغل کرده بود و با دیدن هه‌وون لبخند میزد.

نارا بیش از اندازه زیبا بود. چشم‌ها و لبخندش با جیهو مو نمیزدند. موهای مشکی رنگش تا شانه‌اش میرسید و چتری هایش با سنجاق سر عقب رفته بودند.

تنها برای آن که در آسانسور نماند قدمی جلوتر رفت. انگار که پاهایش هم راضی به کم کردن فاصله میان این دایی و خواهرزاده نبودند. نه آن که نخواهند، ترسو بودند.

هه‌وون نارا را در آغوش کشید و به مینهو اشاره کرد که همراهش بیاید.

بر دیوار رو به رویشان عکسی بزرگی از خانواده سه نفره‌شان آویزون شده بود و دور تا دورش توسط عکسهای جیهو پر شده بود.
بدون آن که حرفی بزند رو به روی دیوار ایستاده بود و به عکسهایی که میتوانست جزوی ازشان باشد چشم دوخته بود.
بیش از همه حسرت از دست دادن روز عروسی‌اش را میخورد.
با آن گل سفید درون موهایش و چشمانی که از ته دل میخندیدند بی شک زیبا ترین عروسی بود که در زندگی‌اش دیده بود.

بغض گلویش را دو دستی چسبیده بود. آنقدر محکم که شک داشت بتواند صحبت کند. به محض آن که لب از لب بازی میکرد بغضش با صدایی بلند میترکید و نارا را میترساند.

پیش از آن که دویون از اتاق انتهای خانه برای استقبال بیرون بیاید متوجه‌ی نگاه خیره‌ی نارا بر روی خودش شد. حتی چندین بار پس از نگاه کردن به مینهو به سمت عکس مادرش برگشت و باز هم به او زل زد و با شنیدن صدای پدرش چشم از او برداشت.

"سلام خوش اومدی."

کمی با دیدن مینهو جا خورده بود. به نظر نمی آمد او را نشناسد. آنچه در‌ نگاهش دیده بود به تعجب بیشتر شبیه بود تا کنجکاوی.

"داداش جیهوعه مینهو."

دستی برای مینهو دراز کرد و رو به هه‌وون با صدایی گرم و صمیمانه گفت:

"بله میشناسم. آزادیت مبارک."

نیمی از زیبایی نارا هم به دویون رفته بود به نظر می آمد در میانه‌ی دهه‌ی چهارم زندگی‌اش باشد. خوش قد و بالا بود و چهره‌اش کمی با آسیایی خالص بودن فاصله داشت.

حالا که فهمیده بود جیهو او را از یاد نبرده و حتی همسرش را هم با او آشنا کرده کمی دلش آرام گرفت.
واضحا میتوانست ببیند که غبار رفتن جیهو هنوز از شانه‌ی دویون پاک نشده. شاید برای اویی که ضعیف شدن و مرگش را به چشم دیده بود حتی سخت تر هم بوده باشد. اما حداقل او در آخرین لحظاتش دستش را فشرده بود و مینهو آخرین تصویری که از او به یاد داشت لبخندش همراه با چشمان خیس از اشکش بوده.

"غریبی نکن. توی این چند سال انقدر جیهو ازت بهم گفته که حس میکنم خیلی میشناسمت. نارا هم همینطور. اونم میشناستت. آلبوم عکس قدیمیو که ورق میزنه وقتی به عکست میرسه میگه دایی. شاید الان نشناخته باشدت."

حقم داشت که نشناسد. آن مینهوی بشاشِ همه فن حریفِ شجاع کجا و این انسان لایق ترحم و سر افکنده کجا.

CRAZY ROOK ♟Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ