«هوای امروز رو دوست دارم. از همون صبح که پاشدم حس کردم یکم حالم بهتره. دندههام که ضربه خورده بودن کم کم دارن خوب میشن، غذای امروزم به طرز عجیبی خوشمزه بود. فقط کاشکی تو هم امروز اینجا بودی. اولین باری که واست نامه مینوشتم شنیدم که یکی از پشت سرم به بغلیش گفت عشق جوونیه دو سه روز اینجا بمونه از سرش میپره. نپرید. امروز که تولد ۲۹ سالگیمه بیشتر از هر وقت دیگهای مطمئنم که حسم نسبت به تو توی این سالها با من بزرگ شد و به بلوغ رسید. دلم برات تنگ شده، برای هر چیز مربوط به تو. این روزا فقط با تو حرف میزنم که اونم بیجواب میمونه اما عیبی نداره. همین که با تو حرف میزنم کافیه.»
این سومین نامهای بود که از میان انبوهی از کاغذهای تا خورده بیرون کشیده بود و گرم خواندنش شده بود. همان اول که به هوش آمده بود از یونجون سراغ مینهو را گرفت و او برخلاف میلش همانطور که مینهو از او خواسته بود گفت خبری از او ندارد. باید چندین روزی را در بیمارستان میماند و برای همین تصمیم گرفت نامههای مینهو را در نبودش بخواند. فکر میکرد گرمای کلماتش تسلای قلب شکستهاش میشود اما چیزی به جز یک حجم بزرگ و سنگین از دلتنگی و پشیمانی برایش نداشت.
با این حال خواندنش را به رها کردنش ترجیح داده بود.تمام آن جملاتی که پشت هم ردیف شده بودند یک صدا عشق خالصانهی مینهو به تمین را فریاد میزدند و حیف و هزار حیف که این فریادها در یک چهاردیواری محکوم به خاموشی بودند. تمین با همهی گناهکار بودنش، گناهی نداشت. حداقل این بار نه. حتی روحش هم از وجود این نامهها خبر نداشت. چگونه میدانست وقتی به اجبار پدرش به کیلومترها آن طرفتر در کشوری غریب زبان تبعید شده بود؟
در نگاه پدر او، مینهو غدهای سرطانی بود که باید از تمین دور میماند. هنگامی که وقیحانه حرف در دهان مینهو گذاشته بود و او را وادار کرده بود جرم تمین را گردن بگیرد، خم به ابرویش نیاورد. در آن شب نه تنها زندگیاش را تباه کرد، بلکه سعی داشت تمین را برای همیشه از او بگیرد. آوردن نام او در خانه غدغن بود و کسی حق نداشت برای او دل بسوزاند. پس از آنکه چندین بار مچ تمین را در راه زندان برای ملاقات با مینهو گرفته بود در نهایت تصمیم به حذف صورت مسئله گرفت و او را از خانه و کشورش بدون پرسیدن نظر او بیرون کرد و تنها در جواب چرای تمین گفت: «من صلاحت را بهتر از تو میدانم پسر.».
گویا کشیدن خط قرمز بر روی مینهو و دور کردن تمینی که غذا خوردن را بر خودش حرام کرده بود و چشمانش بیست و چهار ساعته قرمز بودند، وجدان نداشتهاش را آرام نگه میداشت."امروز چندمه؟"
صدایش جان نداشت. لب به غذا نزده بود و به نظر نمیآمد خوابش هم عمیق باشد. با کوچکترین صدایی پلکهایش از هم باز میشدند و صاف بر روی تختش مینشست.
"۹ ام"
جملهی یونجون تمام نشده بود که چانهاش شروع به لرزیدن کرد. آمادهی شکستن بغضی بود که با خواندن هر خط بیشتر در گلویش ریشه میکرد.
"امروز تولدشه."
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
"مطمئنم هیچکس جز من اینو یادش نیست."
این حقیقت در کنار زدن مهر خاص بودن بر روی تمین، تنها و بیکس بودن مینهو را هم تایید میکرد. همچون زیبایی غروب آفتاب که وجودش موقتی بودن روز و سیاهی و تاریکی را هم یادآور میشود.
یونجون نمیدانست چه باید بگوید و آنطور ساکت ماندنش خودش را هم آزار میداد. در آن لحظه هر چه میگفت یک زخم به زخمهای تمین اضافه میکرد. دستی در موهایش برد و نفسی عمیق کشید. تمام راههایی که به مینهو میرسیدند بن بست بود. میتوانست از دوست خواهرش آدرس او را جویا باشد اما ترجیح میداد آن وسط آتش بیار معرکه نباشد.
"از خودم بدم میاد. خودم مینهو رو از خودم گرفتم. اگه از من متنفره، اگه نمیخواد ریخت منو ببینه اصلا هر بلایی سرش اومده تقصیر منه."
اگر هر جای دیگری جز بیمارستان بودند سکوتش را میشکست و محقانه به او میتوپید که به «تو گفته بودم. گفته بودم راهی که در آن پا گذاشتی انتهایی ندارد و اگر هم داشته باشد من آن را از همینجا دیدهام و جز سقوط و متلاشی شدن داراییهایت چیزی انتظارت را نمیکشد.
"دیگه الان بخوای که با خودت دوره کنی چیشد و چی نشد چیزی درست نمیشه."
پایش را بر روی پایش انداخت و ادامه داد:
"در ضمن مینهو ازت متنفر نیست. الکی بار این کلمه رو هی رو خودت نذار."
خیلی دلش میخواست برایش تعریف کند که چگونه برایش اشک میریخت و در نهایت به زور پرستار اتاقش را ترک کرد، اما کمترین کاری که میتوانست در حق او بکند این بود که قولش را نگه دارد و بگوید خبری از او نیست و نمیداند چه شده و کجاست.
حکایت آن دو نفر بی شباهت به عشق نافرجامی که بارها سعی کرده بود در قلبش خاک کند نبود. تنها عشق برای کنار هم نگه داشتنشان کافی نبود و شاید همان عشق تا این حد از یک دیگر دورشان کرده بود.