قسمت بیست و پنجم - پرده‌‌ی سینما

30 8 24
                                    

مسئولیت شکستن سکوت خانه به گردن قطرات بارانی افتاده بود که با سرعت بر شیشه کوبیده میشدند و همانجا جا خشک میکردند و چندتایشان هم پیش از رسیدن به پنجره سقوط میکردند و بر سر گیاهان آپارتمانی‌ای می‌افتادند که بی اندازه از خیس شدن لذت میبردند؛ بر خلاف عابران پیاده‌ای که زیر لب یک لعنت بر هوای غیرقابل پیشبینی بالای سرشان می فرستاند.
حال اگر همین باران در گرمای سی درجه‌ی تابستان بر پیشانیشان میبارید با لبخند پذیرایش بودند.
باران همان باران بود؛ روزی دوست داشتنی و روزی منفور.

مادر و پدری که زمانی به داشتن پسری مثل مینهو میبالیدند و وجودش را ستایش میکردند حالا حتی حاضر نبودند با او رو به رو شوند.
مینهو برای آن ها زودتر از جیهو مرده بود و پس از مرگ او بار دیگر مینهو را نبش قبر کردند تا دوباره او را خاک کنند. به دلایل نامعلومی او را مقصر مرگ خواهرش میدانستند.

آلبوم عکس عروسی خواهرش را ورق میزد و سعی میکرد در جنگ میان قلب و عقلش بی طرف باشد.
قلبش دلتنگ مادرش بود. دلتنگ غذاهای کم نمکش و اصرارش برای شور نشان دادن غذا. اما نقطه ی مقابلش مغزی بود که از او دلخور بود. ده سال محبت مادری را به دلیل اشتباهی که حتی مقصرش او نبود، از او دریغ کرده بود و مطمئن بود حالا هم متاسف نیست.
اگر هم کسی باید دلخور میبود مینهو بود نه کس دیگری و دل بزرگش این را نمیپذیرفت.

نگاهش میان چهره‌ها در حرکت بود. از مادرش به پدرش و در نهایت جیهو.
حاضر بود همه چیزش را بدهد تا آن لبخند از ته دلش را از نزدیک ببیند و در بهترین روز زندگی‌اش در کنار ایستاده باشد.
همه در عکس ها میخندیدند و بعید میدانست ذهن حتی یک نفرشان سمت او رفته باشد و این حقیقت زخم بزرگتری به جانش میزد.
هنگامی که آن عکس گرفته میشد او چه کار میکرد؟
احتمالا صبحش را با لگدی که به دنده‌هایش میخورد آغاز کرده بود و به جای صبحانه دو تا سیلی تقدیمش کرده بودند.

"خواهرت خوشگلترین عروسیه که تو زندگیم دیدم."

دویون فنجان قهوه‌ای داغ بر روی میز مقابل مینهو گذاشت و ادامه داد:

"من جیهورو زمانی از دست دادم که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای عاشقش بودم.
خیلی عادت ندارم راجع بهش حرف بزنم ولی تو نیاز داری راجع بهش حرف بزنی."

میخواست که حرف بزند اما نمیدانست از کجا شروع کند. از حسرت هایی که تا به ابد به دلش میماند و جیهو هم یکی از همان‌ها بود؟ از زندگی‌ای که کوچکترین شباهتی به زندگی نداشت و یا دارایی‌هایی که یک شبه توسط باران شسته و همراه با باد گم شدند؟

"منم عادت ندارم راجع بهش حرف بزنم."

آلبوم را جایگزین فنجان قهوه‌ی مقابلش کرد و آن را در دست گرفت.

"ولی باید بزنی. سکوت کردن هیچ کمکی بهت نمیکنه فقط مشکلاتتو برات دردناک تر میکنه. میخوای من ازت سوال بپرسم اگه نمیدونی چی بگی؟"

CRAZY ROOK ♟Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin