با دیدن اینکه فرمانده ارشد، کیم تهیونگ، روی پلههای اقامتگاه مخصوص تدریس نشسته و به اصطلاح، شمشیرش رو تمیز میکنه، باد بزنش رو باز کرد و جلوی صورتش گرفت؛ قدم زنان به مرد نزدیک شد و روی پلهی بالاتر نشست:
-وقت بهخیر فرمانده... اتفاقی افتاده که اینجا نشستید؟
پسر با شنیدن صدای استاد محبوبش، قدری هول شد و نزدیک بود شمشیر از دستش بیفته؛ اما به خوبی خودش رو کنترل و با تکسرفهای، صداش رو صاف کرد:
-اوه، استاد کیم... کلاستون تموم شد؟
مرد لبخندش رو پشت بادبزنش مخفی کرد و جواب داد:
-بله فرمانده کیم... متاسفانه تا شب کار خاصی ندارم و حوصلهام سر میره... ایکاش کسی بود که باهم وقت میگذروندیم...
و سپس، آه متاسفی سر داد و به نقشهی شیطانیش خندید. اینکه فرمانده برای هر قرارشون احتیاج به یه دعوت داشت، تقصیر اون نبود؛ بود؟
فرمانده، جوریکه مشخص نشه چهقدر خوشحال و ذوقزدهست، اما جین حاضر بود شرط ببنده همه متوجه حالش میشن، جواب داد:
-امشب... یه کاروان تجاری جدید به پایتخت اومده... دوست دارید از غرفههاش دیدن کنید؟
مرد بزرگتر، بادبزنش رو جمع کرد و اجازه داد، لبخندِ روی لبهای زیباش به چشم بیاد:
-با کمال میل فرمانده... میتونیم بعد از بازدید، یه سری هم به میخانه چانگ بزنیم؛ نظرتون چیه؟
و قطعا منظورش از سر زدن، گذروندن شب داخل میخانه بود!
***
به تازگی از حمام بیرون اومده بود و میتونست مطمئن باشه که بدنش به اندازه کافی خوشبو هست. هانبوکهای مجلسیش رو زیر و رو میکرد تا موردی که بیشتر از همه به درد امشب میخوره رو انتخاب کنه.
چشمش روی هانبوک صورتی رنگ موردعلاقهاش ثابت موند. بهنظر انتخاب خوبی میاومد. همون رو برداشت و بعد از پوشیدنش، سراغ موهای فندوقی رنگش رفت. اونها رو شونه کرد و بین پوشیدن یا نپوشیدن سربند، مردد موند.
در آخر با انتخاب کردن کلاه گاتش، از پوشیدن سربند منصرف شد. درهای اتاقش رو باز کرد و روی ایوان ایستاد تا کفشهای موردنظرش رو برداره. اونها رو روی جورابهای سفیدش پوشید و بعد اطمینان حاصل کردن از وجود کیسه پولش، داخل حیاط به سمت درب ورودی چوبی حرکت کرد.
به فرمانده قول داده بود تا در ابتدای بازاری که به لطف کاروان تجاری چینی برگزار شده، منتظرش بمونه. اما به محض رسیدن به اونجا، فرمانده رو با لباسها مشکی رنگش دید.
مرد لباس مشکی رنگ فرماندهیش رو به تن کرده بود؛ با این تفاوت که نشون گارد سلطنتی روی اون زده نشده بود. شمشیرش مثل همیشه به کمرش متصل و ابهتش رو بیش از پیش نشون میداد. موهای قهوهای رنگی که با پارچه همرنگ لباس بالای سرش جمع شده بود، پیشونی بلند و گویهای زیباش رو به چشم میآورد.
YOU ARE READING
𝗦𝗹𝗶𝗻𝗸
Fanfiction「𝖲𝗅𝗂𝗇𝗄🍶🗡️📚」 ◐(2Ver.)VMin/TaeJin ◐Historical, Romance, Fluff, Smut ◐TwoShots ◐Hooryana ◐Summery: احساساتی که فرماندهی ارشد گارد سلطنتی به استاد ادبیات داشت، از هیچکس پنهان نبود؛ اما اون پسر، در مواجه با استاد، اونقدری خجالتی میشد که نتونه ب...