چانگ از پلهها بالا رفت و در همون حال که راجعبه موضوعی مسخره اما از نظر خودش بامزه، با جیمین حرف میزد، درِ راهروی اتاقها رو باز کرد. راهرویی با کفپوش چوب و دیوارهایی همراه با پنجرههای کوچک که اجازه ورود نور ماه به داخل رو میداد، ساخته شده بود.
سمت راست پر از پنجره و سمت چپ راهرو، پر از درهای چوبی کاغذی کشویی بود که اتاقهای ساخته شده برای مهمانان ویژه رو تشکیل میداد. چانگ کفشهاش رو از پا درآورد و بهطبع، مردهای پشت سرش هم انجامش دادن و هر سه، با جورابهای سفید، پا روی کفپوش چوبیای که با حرکت جیرجیر میکرد، گذاشتن.
مرد شکم گنده چند اتاق اول رو رد کرد و جلوی اتاق پنجم ایستاد. با کلیدی که توی دست داشت، قفل فلزی رو باز کرد و در کشویی رو کنار زد. با دست به داخل اتاق اشاره کرد با لبخند گفت:
-امیدوارم لذت ببرید استاد... سرویسی که سفارش دادید هم تا چند دقیقه دیگه میرسه.
جیمین لبخندی به مرد پیر زد و دستش رو پشت تهیونگ انداخت تا پسری که بهطرز عجیبی ساکت و سربهزیر شده بود رو داخل اتاق راهنمایی کنه:
-ممنونم آقای چانگ.. منتظرش میمونیم...
و خواست همراه فرمانده وارد اتاق بشه که بازوش توسط مرد گرفته شد؛ سرش رو جلو آورد و یواشکی دم گوش استاد لب زد:
-استاد... کسی رو هم میخواید بفرستم اتاق؟ اینجا موردهای خوبی داریم که-...
جیمین حرف مرد رو قطع کرد و جدی جواب داد:
-نه جناب چانگ، برای اینکار اینجا نیستیم... میتونید برید!
و به سرعت در کشویی رو بست تا جلوی هر حرف اضافه از طرف مرد رو بگیره. به سمت اتاق برگشت و نگاهی داخلش چرخوند. میز چوبی قهوهای رنگ و پایه کوتاهی، وسط اتاق نشسته بود و تشکچههای طلایی و سفید، دورهاش کرده بودن. با فاصله زیادی از میز، تشک و بالشتهای بزرگی، گوشه اتاق زیر پنجره قرار داشت که مشخص بود چه دلیلی برای وجودشون هست!
سراسر اتاق با شمعهای کوچک و بزرگ روشن شده بود و همراه نور کمی که از پنجره به داخل سرک میکشید، فضا رو روشن میکردن. به جز گلدونی چوبی و میز کشویی کوچکی در گوشه اتاق، چیز دیگهای به چشم نمیاومد.
به پسری که روی تشکچه پشت میز نشسته بود و شمشیرش روی زمین دراز میکشید، نگاه کرد. آرنجهاش رو روی میز گذاشته بود و انگشتهاش در هم گره میخورد و باز میشد؛ لرزش خفیفی توی پاهایی که چهارزانو نشسته بودن مشاهده میشد و فهمیدن اینکه استرس داره برای استاد سخت نبود.
امیدوار بود نوشیدنی بتونه کمکش کنه و این اضطراب رو از تنش بیرون بکشه؛ چون در غیر این صورت، نمیتونست نقشهاش رو عملی کنه. به مرد نزدیک شد و بعد از نشستن روی تشکچهی کناریش، ساعدش رو لمس کرد:
BINABASA MO ANG
𝗦𝗹𝗶𝗻𝗸
Fanfiction「𝖲𝗅𝗂𝗇𝗄🍶🗡️📚」 ◐(2Ver.)VMin/TaeJin ◐Historical, Romance, Fluff, Smut ◐TwoShots ◐Hooryana ◐Summery: احساساتی که فرماندهی ارشد گارد سلطنتی به استاد ادبیات داشت، از هیچکس پنهان نبود؛ اما اون پسر، در مواجه با استاد، اونقدری خجالتی میشد که نتونه ب...