1

289 39 4
                                    

برگشتن به جایی که یک عمر ازش فرار می کردم، جالب نیست. مردم اونجا از من متنفرن و کای به خوبی از این موضوع مطلعه. پس چطور می تونه بیخیال رفتار کنه و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده پاکت سنگین رو روی میز کارم بذاره.

سرمایه گذار اون هم از لیولند یه دروغ بزرگه. اونجا کسی پول نداره تا خرج خوراک خودش رو بده اونوقت همچین پولی رو قرار برای خرید سهام شرکت استفاده کنه؟

دست کای نیست، دستور مدیرعامله ولی خونسردی این مرد ازارم میده. خوب که باهم فرار کردیم.

مرور خاطرات و برگشت به جایی که پشت سر گذاشتیش سخته ولی من عملا سهون رو از پا دراوردم. خبرش اومد که رفته زندان، می دونستم بابا مرده و برادرام هم متواری ان ولی بازم نمیخواستم برگردم.

همون روز که دست کای رو گرفتم و به سهون خیانت کردم گور خودم رو با دست هام کندم. اون من به زور برمی گردوند و کای رو سلاخی می کرد برای همین ریز جزئیات کارهاش رو با کمک کای به پلیس لو دادم. سه سال گذشته پس چرا هنوز می ترسم.

اونا نمی تونن منو مقصر بدونن این زندگی نبود که میخواستم. سهون موادفروش بود و برای خودش یه باند کوچیک داشت و خیلی خوب از پس خرج و مخارج در می اومد. برای همین بابام خیلی بهش افتخار می کرد و عین خیالش نبود اگر داداشام هم پا به پای سهون توی کار قاچاق بیوفتن. ورود به باند سهون برای خانواده ها افتخار محسوب می شد. سهون مراقب لیولند بود و جربزش رو داشت.

دلم براش تنگ شده. دوران بودنم با اون رو میشه دوران طلایی زندگیم در نظر گرفت. من خوشگل و ریزه میزه بودم اونقدر که شاید من رو با یه دختر اشتباه میگرفتن. به قول بابا من دست و پا چلفتی و بدرد نخور بودم. یه ادم کردنی.

وقتی بابا فهمید سهون با من رابطه داره خون زیر پوست هاش دوید و خوشحال شد. داداشام من رو روی بازو هاشون گذاشتن و همینطور که بالا و پایینم می کردن اهنگ می خوندن. بالاخره من هم براشون یه افتخار شده بودم.

اره، بودن با اوه سهون اون هم توی جای کثیفی به اسم لیولند خود خرشانسی بود. دیگه موقع بیرون رفتن از خونه کسی کونم رو دستمالی نمی کرد چون من متعلق به سهون بودم. همون پسر جوونِ زبون دراز و قد بلندی که یه زخم زیر چشمش داشت و فحش های رکیک می داد.

همونی که کل داراییش یه حساب بانکی توی شهر بود و غیر از تیشرت و شلوار مشکی چیزی تن نمی کرد.

من الان پولدار تر و قدرتمند تر از سهون اون زمانم ولی هنوز ازش می ترسم چون اون چیزی فراتر از پول داره. اون ادم های وفادارش رو داره اون شجاعت و جسارتش رو داره.

وقتی کای بهم گفت که باهاش فرار کنم اولش ترسیدم. فرار از دست سهون؟ کسی که یاغی ها رو با یه گلوله تو سرش میکشه؟ مغز خر خوردم؟

BELONGWhere stories live. Discover now