4

108 29 2
                                    

-لخت شو

قلبم ایستاد و استرس سرتاسر وجودم رو گرفت. باکره نبودم که از سکس ترسی داشته باشم. از باختن دوباره تنم به سهون می ترسیدم. چی مهم بود؟ ترسم، اینده نامعلومم یا هدفم؟ ذهنم قفل شده بود. نمی تونستم درست تصمیم بگیرم. باهاش بخوابم و جوری رفتار کنم انگار گذشته شومی وجود نداشته یا پافشاری کنم و پل های باقی مونده رو هم خراب کنم؟

لوهان قدیمی تصمیم نمی گرفت، فکر نمی کرد فقط انجامش می داد. اما لوهان جدید که من هستم... چیکار می کرد؟

-نمی خوام.

درست همین بود. باید فرق می کرد. باید غرورم رو حفظ می کردم و بازی رو پیش می بردم. چرا باختن؟ من تنم رو به خواست خودم عرضه می کردم. تبدیلش می کردم به یک لذت دو طرفه. غم، ترس یا ناامیدی اینجا جایگاهی نداره.

می تونستم تعجب رو از روی چهره اش بخونم. مطمئنن اون هم انتظار داشت تا مطیع باشم ولی سلام، من یک ادم جدیدم.

-تو لخت شو

سهون پوزخندی زد و گونه اش برامده شد.

-تغییر کردی

شونه ای بالا انداختم. خودش تیشرتش رو دراورد و اروم سمتم اومد. از روی مبل بلند شدم و گردنم رو کج کردم. مثل خون اشام مک می زد و مارکم می کرد. منتظر موندم تا بیشتر پیشروی کنه اما متوقف شد. توی چشم هام زل زد و احساس کردم داره درونم رو می بینه.

-کاری کردی که حتی میلی به خوابیدن باهات ندارم.

عرق سردی روی کمرم نشست. من تحقیر شده بود. با چه امیدی از بدست اوردن دوباره قلبش حرف می زدم. تیشرتش رو پوشید؛ سوئیچش رو برداشت و از اتاق رفت و من هم مثل ملکه ای که قلمرویی برای سلطنت نداره ویرون شدم.

تقریبا از یاد برده بودم. من جایگاهم رو خیلی وقت پیش با دست های خودم خراب کرده بودم. پی بردن به چنین حقیقتی داشت از درون می خوردم. درست مثل یک اسید متلاشیم می کرد.

دوباره گریه کردم.

***

«چند سال پیش تر: اولین ملاقاتم با هیولا»

نتیجه یک ساعت جر و بحث پدرم با هانول این شد که بالاخره من رو با خودش ببره. پدرم با صدای خش دارش سعی می کرد هانول رو متقاعد کنه تا یه جوری برای من توی باند سهون جا باز کنه.

-فکر کردی الکیه؟ اون عرضه هیچ کاری نداره! قیافش شبیه دختراست نهایتا ببرنش برای سرویس دهی. میخوای ابروم ببره؟

هانول سر بابا عصبی فریاد می کشید و بقیه برادر هام با چشم های درشت نگاهشون می کردن.

سر و صدا باعث شد تا از خونه بیرون بزنم. مثل نوجوون های تخس دست هام توی جیب هام فرو ببرم و توی خیابون بی هیچ مقصدی راه برم.

BELONGWhere stories live. Discover now