5

93 29 0
                                    

خونـه، جهنم بود. دلم نمی خواست برم خونه اما سهون تمام برنامه هام بهم ریخت. با قدم های کشیده از پله ها بالا رفتم و کلید رو از توی جیب های گشادم بیرون اوردم. از همین بیرون هم می تونستم صدای تلوزیون رو که اخبار نشون می داد بشنوم.

کفش هام توی جاکفشی بین بقیه کفش ها چپوندم چون دیگه جا نداشت. بابا حتی برنگشت نگاهم کنه.

هودیم از تنم کندم و با زیرپیرهنی سمت اشپزخونه رفتم و با دیدن کوه ظرف های تنلبار شده اهی کشیدم.

بلند داد زدم تا لومین که توی حیاط بود و سونگجه که داشت توی اتاق سیگار می کشید صدام بشنون.

-اگر چیزی دارید الان بیارید دارم ظرف ها رو می شورم

لومین از حیاط پشتی اومد و بشقاب های جلوی بابا و زیرسیگاری سونگجه رو برداشت و همشون روی اپن گذاشت. احتمالا تا شب گیر بودم.

همینطور که از ظرف ها کم می شد بالاخره هانول اومد و اونقدری دیر خونه برگشت که بابا خواب رفته بود. نیم نگاهی به من انداخت و لباس هاش رو روی مبل رها کرد و سمت حیاط رفت. چراغ های خونه خاموش بودن و فقط حیاط و اتاق سونگجه روشن بود. سونگجه هم به محض دیدن هانول از اتاقش بیرون اومد. دوتا بطری ابجو از توی یخچال برداشت و بی حرفی سمت حیاط رفت.

من اجازه نداشتم پیششون برم پس مشغول تموم کردن ظرف ها شدم.

-مطمئنی درست دیدی؟

کاسه رو اب کشیدم.

-همون لحظه عکس گرفتم.

سینک رو شستم و دوباره صدای هانول رو شنیدم که جواب سونگجه رو می داد.

-فعلا صداش رو در نیار تا ببینم باید چیکار کنیم.

صدای لومین من رو کنجکاو تر کرد و باعث شد تا دست از جا دادن ظرف ها و ترق توروق کردن بکشم.

-ولی اگر توجهش جلب کنه خیلی خفن میشه ها.

-خفه شو!

صدای بلند هانول ترسوندم و مجبورم کرد تا سریع تر ظرف ها رو جا بدم. چه اتفاقی افتاده بود؟

من ادم فضولی نبودم یا میشه گفت زندگی کردن توی این خونه باعث شده بود که ادم فضولی نباشم. خط قرمز ها رو می دونستم و حتی الامکان سعی می کردم ازشون عبور نکنم. ولی ملاقات من با سهون همونجا تموم نشد چون برادر هام به تازگی من رو به عنوان نقطه پرتابشون می دیدن.

فکر می کردم فردا قرار یه روز تکراری دیگه باشه. از خواب بیدارشم. صبحونه اماده کنم، سفره بچینم، جمع کنم، پهن کنم و...

ولی اینطوری نشد. قبل از طلوع افتاب سونگجه بالای سرم اومد و بیدارم کرد.

-اتفاقی افتاده؟

خیلی اروم و بی سر و صدا گفت:

-زود لباس بپوش میریم کارخونه.

BELONGWhere stories live. Discover now