13

71 26 0
                                    

بهش میگن بیش از اندازه فکر کردن. نتیجش ناامیدی محضه چون دائم می خوای اخرش رو پیش بینی کنی. چه احساسی بهش فکر کنی چه منطقی فقط توانایی ساختن سناریو های غمگین رو داری.

در حالی که معجزه یا ادم های جدید معادلاتت رو بهم می ریزن و بهت یه بعد جدید از زندگی رو نشون میدن. اگر ازش بگذری تو موفق شدی که زندگی کنی و اگر نه به بیش از اندازه فکر کردن ادامه میدی و به خودت میگی دیدی درست پیش بینی کردم.

این دقیقا همون لحظه بود. لحظه ای که فهمیدم پایان غم انگیزی که برای خودم پیش بینی کرده بودم واقعیت داره. کشته شدن توسط برادرام. شاید طول می کشید اما غیر ممکن نبود.

با مرگ هانول من چیزی رو که سونگجه می خواست بهش داده بودم. یه میدون برای نشون دادن خودش و اون حالا هرکاری می کرد تا من یا سهون رو از بین ببره.

مثل هانول ادم سازش نبود. مثل اینه به یه پسربچه یه تفنگ واقعی بدی. همینقدر ناشی و همینقدر بی فکر.

تمام چیزی که می خواستم این بود که قبل از ادم های سونگجه به سهون خبرش رو برسونم. به احتمال زیاد سهون برنامه داشت تا لیولند رو به نیکون بسپاره.

نزدیک بار به جاده خروجی سئول کلوپ کرزی مرزی بود. با دیدن ردیف موتور های پارک شده و البته کراس اور سهون. ماشین جدیدش می تونستم حدس بزنم که قرار تا شب اینجا پاتوق کنن.

بی محابا از موتور پایین پریدم و با زدن یدکش سمت کلوپ رفتم. زیادی شلوغ بود. انگار که نصف جمعیت لیولند اینجا جمع شده باشن.

پیدا کردن سهون مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه بود. قلبم توی سینه می زد. موهام بالا زدم و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.

سهون مثل همیشه پیش نیکون بود و عده ای دیگه هم دورش رو گرفته بودن. با دیدنم ابروش رو بالا انداخت و لیوان توی دستش رو رها کرد و سمتم اومد.

احتمالا قیافم باعث تعجبش شده بود. رکابی تنم، موهای عرق کرده و نامرتبم یا لکه خون رو گردنم؟

زیر گوشم زمزمه کرد:

-اینجا چیکار میکنی؟

نگاهش رو بقیه بود و اطراف می پایید. احتمال زیاد حضور من بقیه رو تحریک کرده بود. فراموش کرده بودم همه از من متنفرن!

-باید باهات حرف بزنم.

سهون به نیکون اشاره کرد و با گرفتن دست هام من سمت دستشویی برد. توی یکی از اتاقک ها جا گرفتیم و فاصلمون میلی متری بود.

-بوی خون و عرق میدی.

سهون پوزخند زد و سرش نزدیک گردنم برد.

-خوشم میاد.

-نمی خوای بپرسی چرا اینطوری شده؟

دستش پشت کمرم گذاشت من رو جلو کشید.

BELONGWhere stories live. Discover now